پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب با موضوع «داستان :: داستانک» ثبت شده است


سلام امروز بعد از مدتها اومدم تا قصه یه ماهی کوچولو رو براتون بگم

یه ماهی کوچیک قرمز ضعیف توی یه تنگ بزرگ به اندازه دنیا...

یه شب که ماهی از تنهایی توی این تنگ دنیایی، به تنگ اومده بود و خواب از چشمش رفته بود، به بالا نگاه کرد...

عکس یه جسم زرد و سفید نورانی و گرد و خیلیییی خوشگل روی آب افتاده بود!!

ماهی که تا اون موقع همیشه سر شب خواب بود و هیچ وقت شب رو ندیده بود؛ وقتی چشمش به اون جسم نورانی و زیبا افتاد تا چند لحظه یادش رفت که آب رو به آبشش هاش برسونه...آبنفس کشیدن از یادش رفت...همین جوری با دهن نیمه باز چند لحظه به عکس ماه که با تمام نورش ماهی و جذب خودش کرده بود نگاه می کرد.

خلاصه از اون شب ماهی همه روز منتظر شب می شد تا بتونه زیر نور مهربون ماه به عکس ماه نگاه کنه و باهاش دلش رو خوش کنه...دیگه تنهایی معنی نداشت! درسته که ماه حرف نمی زد، درسته که به ماهی نگاه نمیکرد، اما ماهی به بودن ماه دلخوش بود و دیگه تنهایی رو حس نمی کرد...

یه شب که ماهی داشت به عکس ماه که روی آب افتاده بود نگاه می کرد، آخه ماهی نمی تونست بیرون آب رو کامل ببینه و فقط میتونست عکس ماه رو ببینه، به همینم راضی بود، شکر!...داشتم چی می گفتم؟ آهان...ماهی داشت به عکس ماه نگاه می کرد که دلش خواست این دوست جدیدشو ببوسه. یه قدم بالاتر رفت و با نوک لبش به عکس ماه بوسه زد، اما...

اما عکس ماه بهم خورد! آخ...دیگه ماه اون ماه نوارانی کامل نبود..ماهی با تعجب و بهت داشت به عکس بهم خورده ماه نگاه می کرد. نمی دونست چه اتفاقی افتاده..گیج شد و یکی دو دور، دور خودش زد...

بعد از یه مدت دوباره عکس ماه شکل گرفت و دوباره ماهی سعی کرد یه بوسه به ماه قشنگش بزنه اما ...بازهم همون اتفاق تلخ..

بعد چند بار امتحان ماهی فهمید که با هر بوسه ای که میخواد از ماه بگیره ماه از بین میره و دیگه تا یه مدت نیست میشه..

خیلی سخت بود...خیلی! تمام غصه دنیا توی دل ماهی بود! وصال، مرگ معشوق بود! ماهی با تمام وجودش اینو لمس کرده بود!

چه کار باید می کرد؟

مدتها فکر کرد

مدت ها

م د ت ه ا

و در آخر به این نتیجه رسید که دوری و فراق براش هرچند تلخه اما دلنشین تر از وصال و مرگ ماهشه...

خلاصه ماهی همیشه شب ها بیدار می موند و از دور به ماهش نگاه می کرد و همیشه حسرت گرفتن یه بوسه از ماه رو توی دلش داشت و این حسرت همیشه با قطره های اشک خودشو نشون می داد.

اونقدر از دور به ماهش نگاه کرد و اشک ریخت که تمام دنیای ماهی شور شد...شور به شور بختی عاشقی که نمیتونه وصال رو تجربه کنه!!

ماهی قرمز کوچولو اما ماهی آب شور نبود و نمی تونست توی اون شوری زندگی کنه!

این شوری باعث شد که یواش یواش آبنفس های ماهی سخت و سخت تر بشه و دنیا براش مثل زندان بشه...ماهی همش دور می زد و به سختی آبنفس های مکرر می کشید؛ اما سینه ش همیشه سنگین بود. شب ها هم که با نگاه از دور به ماه زیباش سختی بودن توی این دنیای شور رو با اشک از دلش بیرون می ریخت...و البته دنیاش شورتر می شد!

یواش یواش ماهی دیگه نتونست آبنفس بکشه...یواش یواش کشیدن و نکشیدن آبنفس براش یکی شد...

یواش یواش رمقی برای آبنفس برای ماهی نموند.. و یواش یواش یه شب که ماهی داشت به ماه زیباش نگاه می کرد...آخرین آبنفسش رو هم به سختی کشید و چون پلک نداشت با همون چشم باز خیره به ماه به روی آب اومد...

دیگه عکس ماه بهم هم میخورد مهم نبود چون ماهی از روی آب تونست خود ماه رو ببیینه...




پ.ن: این چند وقت به سختی بیمار بودم. الان مدتها ست که به سختی بیمارم! التماس دعا دارم. نه برای شفا که برای بیشتر شدن صبرم...

پ.ن: برای نقص های داستان عذر میخوام...بعد از مدتها نوشتن همین ایراد رو هم داره!

پ.ن: :) دلم برای همتون تنگ شده بود!

پ.ن: شاید این قصه ، قصه خودم باشه!



پرواز سپید
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۸ ۱۹ نظر

سلام خانوم... امکان داره باهاتون تماس بگیرم؟!


این متن پیامکی بود که برایم فرستاده بود. کسی که گمان می کردم رفته است! رفته بود و من را در تنهایی و ناراحتی از دست دادن خودش گذاشته بود.

برای کسی مثل من که برایم انسان مهم است نه اجتماع، هر رفتنی زخمی است؛ بس ناگوار...

اما آن روز برگشته بود!

اول نشناختم و جواب دادم که: سلام، بله

تماس برقرار شد و قرار ملاقاتی گذاشته شد! بسیار با عجله...

با تمام تصوراتم متفاوت بود!!

اما چیزی در او مرا می خواند...

چشمهایش...

با زبان بسته و کلامی که نمی گفت حرف می زد!

با زبان صداقت...

او با چشمهایش حرف می زد و

از تنهایی خود می گفت...

از غصه و از نگرانی از دست دادن و ناامید شدن...

از طرد شدن...

او از نیاز به همراهی...

همان چشمها بود که مرا خواند...

طنین صدای تنهایی او، در غار انزوای من می پیچید و در انتهایی ترین نقطه غار همان گوشه دنجی که برای خودم انتخاب کرده بودم، مرا از خواب زمستانی سرد و طولانی  خودم بیدار می کرد و می خواست که برخیزم...

همسنگری به من نیاز دارد..

من نیز که از تنهایی و بی همرهی، به درون خود فرو رفته بودم با گرمای صدایی که مرا به برخاستن می خواند بیدار شدم...

بله او با چشمهایش و فقط با چشمهایش مرا بیدار کرد...


پ.ن: عذر می خوام اگر استحکام لازم رو نداره! وقتنی یه مدت ننویسی همین میشه! :)


پ.ن2 : این مدت کمتر مینویسم. دلم فاطمیه لازم داره و ضجه زدن برای دل آقام علی و تنهاییشون! دلم صدا زدن مادرم رو میخواد توی زیر زمینی کوچولویی که سردرش زدن احباء فاطمه... دلم روضه های از ته دل حاج اقا ع رو میخواد...
دلم لک زده برای زنده کردن نام خانوم فاطمه جانم!

پرواز سپید
۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۲۰ ۱۶ نظر

همسرم امشب برای بعضی باید حرف میزد. هر هفته برنامه داشت که برای یه عده از جوونای بسیج حرف بزنه. یه سری بحثای اعتقادی رو آماده کرده بود و هر هفته یه بخشی از صحبتا رو می گفت. هر شب که میخواست بره، کلی روی اون بحثا کار می کرد تا نکنه جایی بد یا اشتباه بگه! آخه این بچه ها خیال میکنن چون داره براشون حرف میزنه، نعوذ بالله، خود پیامبره و همه کلماتش با عصمت ادا میشه!هههه... دیگه نسل جوون هووشیار مملکت ماست!!

خلاصه...

پرواز سپید
۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۴:۳۹ ۳ نظر

صل الله علی الباکین علی الحسین علیه السلام

_: بله بفرمایید.

_: درو باز کن. اردشیرم.

زنگ آیفن خورده بود و من که جواب دادم این جملات رو داشتم به مادرم منتقل می کردم. موقع گفتن این جملات، گنگ شنیدم که مرد پشت در بلند گفت: من پدرتم!!!!

پرواز سپید
۲۸ مهر ۹۴ ، ۱۸:۰۹ ۱ نظر


رفتم کفش بگیرم .به خاطر مشکلی که دارم و ورمی که پاهایم دارند، مجبورم کفش چرم استفاده کنم. داخل مغازه رفتم؛ که همسرم تماس گرفت. وقتی در مورد قیمت کفش گفتم؛ سوت بلندی کشید و...

پرواز سپید
۰۸ مهر ۹۴ ، ۱۵:۳۲ ۳ نظر


تصادف


تازه داشتم بعد از ترمز محکم شوهرم جابجا می شدم که با تمام بدنم به جلو پرت شدم! راننده به عقب برگشت و نگاه کرد. یه ماشین به ماشین ما خورده بود. وقتی به چهره مرد نگاه کردم به جای این که اخم کرده باشه دیدم که بیشتر تعجب کرده! یه دفعه با حالت تمسخر گفت: ماشین پلیس زده بهمون...

پرواز سپید
۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۷ ۱ نظر
آب خنک


داشتم به مقنعه ­ام ور می­رفتم. امروز خیلی بد قلق شده بود! باید دوباره درشم می­آوردم و دوباره سر می­کردم. داشت دیر می­شد. زنگ آیفن را زدند. وقت ­اش نبود! دل­دل کردم....

پرواز سپید
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۴ ۱ نظر