پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

تخم مرغ

دوشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۸ ب.ظ


 

داشت توی حیاط خونه شون غذا میخورد. از وقتی یادش میومد توی این خونه زندگی می کرد و حیاط خونه براش بهترین جا برای غذا خوردن بود. با ولع غذا می خورد و خیلی حواسش به خوردن بود...


همین طور که داشت تند تند همه غذاشو میخورد سر بلند کرد و از پنجره به داخل خونه نگاه کرد.کشاورز روی کاناپه داخل سالن لم داده بود و داشت می خورد. تلویزیون خونه کشاورز روشن بود و داشت چیزی نشون می داد. چشمش به تصاویر داخل قاب شیشه ای افتاد. عکسی از بچه ای که رنگ پوستش مثل رنگ پوست کشاورز نبود. چشمای درشتی داشت و تمام استخوان هاش از زیر پوست معلوم بود. بچه به حدی لاغر بود که انگار می کردی الانه که تمام بدنش همراه استخوان های سست و شکننده ش فرو بریزه! بچه با همون چشمای درشت به سمت دوربین نگاه میکرد و دستش رو بالا آورده بود و انگار که چیزی طلب کنه انگشتای لاغرش رو از هم باز کرده بود و کف دستش رو مثل کاسه کرده بود...

یه دفعه تمام بدنش لرزید بچه دقیقا به چشمای اون نگاه میکرد و ازش چیزی می خواست. می دونست که اون بچه گرسنه است. احساس می کرد الانه که لبهای کلفت بچه به حرکت در بیاد و بهش بگه: پس سهم من کو؟! چرا به من نمیدیدش! یه چیزی مثل توپ پینگ پنگ توی گلوش گیر کرده بود! نه بالا می رفت نه پایین. توی مغزش که اندازه مغز یه مرغ بود فکری می پیچید و مثل یه مرغ سرشو کج کرده بود... مغز اندازه مغز یه مرغ... مثل یه مرغ؟! آخ  نویسنده حواسش نبود که شخصیت داستان رو معرفی کنه! چرا مثل یه مرغ؟! خود مرغ!... داستان ما در مورد یه مرغ واقعیه... یه مرغ حنایی قهوه ای معمولی معمولی که داره در مورد یه چیزی فکر میکنه و داره بزرگترین تصمیم زندگیش رو می گیره...وای ببخشید نویسنده تابلو اومد وسط ماجرا! قول میده که دیگه مثل این بار برهنه وسط ماجرا نیاد!

خب کجا بودیم؟ آهان! مرغ سعی کرد بغض مرغی خودشو قورت بده و به مغز مرغیش فشاری آورد. یادش اومد که زمستون پارسال یکی از بچه هاش همین شکلی شده بود اون بچه مریض شده بود و کشاورز که نگران شیوع مرض توی دام ها و طیور دیگه بوده؛ بچه مرغ رو از بقیه جدا کرده بود و چون براش صرفه اقتصادی نداشت، فقط منتظر شده بود که ببینه ماجرا چه طور پیش میره. مرغ بیچاره تمام مدت دیده بود که چه طور جوجه کوچیکش ذره ذره بدنش آب شده و یواش یواش پرهاش ریخته و وقتی کاملا پوستش از پرهای نرم و طلایی خالی شده بود؛ درست مثل این بچه به نظر میومد! اون موقع ها مرغ خیلی سختی میکشید. خیلی تلاش کرد تا بره پیش جوجه کوچیکش و کنارش باشه اما کشاورز اجازه نمی داد. دلش میخواست برای جوجه ش غذا تهیه کنه و بتونه کمی از درد جوجه مریضش کم کنه اما هیچ کاری ازش بر نمیومد! بالا و پایین پریدنا و بال و پر زدنای خودشو به یاد آورد و این که چه قدر براش تلخ بود وقتی اون روز صبح که بیدار شد جوجه کوچیکشو وسط محوطه کرت بندی شده مخصوص مرغای مریض دیده که با گردن کشیده یه وری روی زمین افتاده و پوستش تیره شده بود! اون دیگه نفس نمی کشید. مرغ اون موقع هم احساس کرده بود وسط گلوش یه توپ پینگ پنگ گیر کرده! تلختر از این هم یادش اومد! اونم وقتی بود که کشاورز برای شایع نشدن مریضی، جوجه رو زیر خاک پنهان کرد؛ اما موقع تموم شدن کار روی خاک تف کرده بودو به جوجه بی گناه مرغ فحشی داده بود!

سال گذشته برای مرغ خیلی سخت گذشته بود! تصور کرد که الان مادر اون بچه تیره رنگ هم همین احساس رو داره و داره به هر دری میزنه تا مشت خالی بچه خودشو پر کنه! احساس کرد که همون سردرگمی و همون احساس تیره روزی رو مادر بچه تیره هم داره تحمل میکنه! مرغ باز هم با سر کج شده به تصویر نگاه می کرد و سعی می کرد اون بغض مرغی وحشتناک رو قورت بده!

در چند روز بعد مرغ دائم در حال خوردن ارزن بود. اشتهاش خیلی زیادتر شده بود و بیشتر برای پیدا کردن دونه های غذا تلاش میکرد. هر وقت که می تونست می خورد و هیچ وقت از تکاپو دست بر نمی داشت. بعد از اون روز و دیدن اون صحنه، که مرغ رو یاد بچه خودش انداخته بود، خیلی فکر کرد. تنها فکری که به ذهنش زرسیده بود این بود که تمام تلاششو بکنه تا بتونه بزرگترین تخم زندگی خودشو بگذاره و با اون تخم مرغ بزرگ دست خالی بچه رو پر کنه! مرغ هرروز می خورد و تخم می گذاشت.

روز به روز به قطر تخم های مرغ اضافه میشد. هرروز بزرگتر از دیروز و هرروز تخم گذاشتن سختر از دیروز! تا این که یه روز، حدودا دو هفته بعد از دیدن اون عکس؛ صیح که مرغ بیدار شد؛ همون زمانی که هنوز هوا گرگ و میشه و تازه مرغا از خواب بیدار میشن تا تخم کنن(البته مرغای مرغداری نویسنده! از زمان تخم گذاشتن بقیه مرغا خبر ندارم!) مرغ یه اتفاقی رو تو خودش حس کرد! احساس کرد که امروز همون روز مهمیه که چند وقت بود براش تلاش می کرد! یکم دور خودش چرخید. یه ذره عجله داشت! معمولا توی همون جایی که می خوابید تخم هم میگذاشت. و الان این براش یه موقعیت خوب بود،؛ چون دیگه لازم نبود توی این وضعیتی که الان پیدا کرده بود، بدوه و به محل تخم گذاریش بره. یواش یواش داشت عرق می کرد. داشت اون تخم رو حس می کرد. براش آرزوهای زیادی داشت! یه نفس عمیق کشید و به خودش فشاری آورد. دیگه بلد بود چه کار کنه! حداقل از سال گذشته حرفه ای شده بود! باید اون قدر زور می زد تا تخم از بدنش به بیرون هل داده بشه. معمولا با یک یا دوبار روز زدن تخم بیرون میومد ولی این تخم با بار اول روز زدنش خیلی از جاش تکون نخورد! دوباره یه نفس عمیق کشید و این دفعه با قدرت بیشتری به خودش فشار آورد. موقع روز زدن مجبور بود برای جمع کردن قدرتش نفسش رو حبس کنه. این بار با حبس کردن نفسش یه ناله کوچولو هم از بین نوکش بیرون اومد. خیلی کوچیک و کوتاه ناله کرد. اما بازم تخم بیرون نیومد! این دفعه یکم هم خسته شده بود! نفس نفس زد و باز همون کار قبلی رو تکرار کرد. این بار با زور زدن درد شدیدی توی دلش پیچید! با هر گردش درد توی شکمش ناله میزد! این ناله های مرغی با صدای معروف مرغی که قدقد بود، در آمیخته می شد و بیرون میومد! درد همچنان داشت شدت پیدا میکرد! دیگه کاملا خیس عرق شده بود! پیش خودش فکرکرد شاید نباید این کار رو می کرد و نباید همچین تصمیمی می گرفت! شاید اصلا کارش درست نبوده! ولی بازم حرکت لب های کلفت بچه تیره رنگ یادش اومد! "پس سهم من کو؟!" سهمی که از جوجه کوچیک مرغ هم دریغ شده بود! وقتی این جمله بچه به یادش اومد دوباره جون گرفت! همچنان درد بود و درد! تنها نمود بیرونی درد ناله های بلند مرغ بود که شنیده می شد! اما فقط با صدای قدقد... دوباره زور زد! محکمتر از دفعات قبل... این بار تخم با سوزش شدید بیرون اومد که این سوزش باعث شد صدای مرغ بلندترین صدای قدقد شنیده شده توی اون مزرعه تا اون روز باشه! طوری که با صدای فریاد بد آهنگ مرغ، کشاورز از خواب بیدار شد و به مرغ فحشی داد و گفت "مگه چه غلطی کردی که این همه سر صدا می کنی؟! حالا خوبه فقط یه تخم کردی ها!" اما مرغ اصلا این چیزا براش مهم نبود! احساس سبکی می کرد! البته اون سوزش هنوز باهاش بود ولی دیگه از اون دردای شدید خبری نبود! به پشت سرش و زیر پاش نگاهی کرد! یه تخم مرغ بزرگ که میشه گفت خیلی شبیه تخم مرغ نبود! اصلا این جوری بهتون بگم؛ بزرگترین تخم مرغی رو که تا حالا دیدید، جلوی این تخم مرغ کوچیک بود! یکم هم کثیف بود و روی پوسته تخم مرغ یه لک خون افتاده بود! پیش میومد که وقتی مرغ تخم می گذاشت بعضی از تخم هاش کمی خونی بشن ولی این بار لکه خون خیلی بزرگ بود! اما اینم برای مرغ مسئله مهمی نبود! تنها چیزی که برای مرغ مهم بود و اونو به نگاه کردن به شاهکار امروزش ترغیب می کرد، این سوال بود که "آیا این تخم من دست اون بچه رو پر می کنه یا نه؟!" حسابی که تخم مرغ رو ورانداز کرد و مطمئن شد؛ احساس رضایتش رو با بلند کردن فریاد مرغیش نشون داد! یه قدقد بلند کرد وتکونی به بدنش داد تا پرهاش که خیس عرق بودن، از هم باز بشن و هوا بینشون بره تا خشک بشن. سرش رو چرخشی داد و منتظر اومدن کشاورز شد! نمی خواست تا اومدن کشاورز اتفاق بدی برای تخم مرغ بیفته به خاطر همین اونو ریز پرها قایم کرد و خودشو روی اون تخم خیلی بزرگ جابجا کرد! همین طور که داشت جای خودشو درست می کرد، به ذهنش رسید که "یعنی کشاورز کی میاد تا تخم رو برداره و به اون بچه برسونه؟! نکنه دیر کنه؟ شاید بهتر باشه که برای بردن تخم مرغ صداش کنم! ممکنه توی این فاصله اتفاقی برای اون بچه بیفته!" با همین فکر شروع به سرو صدا و قد قد! کرد. توی صداش رگه هایی از احساسات مختلف مشخص بود؛ یکم نگرانی، یکم غرور(شایدم بشه گفت خیلی!) یکم هم دستپاچگی،... نگرانی از دیر شدن رسیدن تخم مرغ به بچه، غرور از به وجود آوردن این شاهکار، و عجله و دستپاچگی برای بهتر برانگیختن کشاورز به شروع کار... همین طور قدقد می کردو لذت می برد!

کشاورز که اون روز صبح، بد جور از خواب پریده بود و از دست مرغ میشه گفت ناراحت بود؛ با غر غر به سمت مرغدونی اومد و همین طور که به مرغدونی نزدیک میشد با صدای بلند و بمش گفت:" هااااا؟! چیه؟!.... چته صداتو گذاشتی روی سرت هی سرو صدا میکنی؟! خوبه حالا روزی یه تخم می کنی و این قدر سرو صدا داری؛ اگه روزی یه شونه تخم مرغ می گذاشتی حتما شب و روزمونو یکی میکردی؟! خفه شو دارم میام دیگه...؟!" بازم فحشی داد و در مرغدونی رو باز کرد تا هم مرغ ها رو بیرون کنه و هم تخم مرغ های اون روز رو جمع کنه. وقتی نوبت به مرغ رسید با دست اونو از جاش پس زد و به سمتی پرتش کرد. همین طور که داشت مرغ رو به سمت بیرون هل میداد نگاهی به جای مرغ کرد و یه دفعه چشماش از خوشحالی و تعجب برق زد! تخم مرغ رو از روی کاه و پوشال برداشت و با چشمای گرد شده و یه لبخند بزرگ نگاه کرد! به سمت مرغ برگشت و با همون لبخند بزرگ و البته این دفعه با یه لحن آروم گفت:" چه کردی دختر! حق داری سر و صدا کنی!" همین طور که آروم به پس کله مرغ می زد و گفت :" مونده بودم برای مسابقه دامداری پس فردا چی آماده کنم... نمی دونستم که چی ببرم بهتره ولی الان می دونم که جز این تخم مرغ شاهکار هیچ چیز دیگه ای نمی برم!" با گفتن این جمله قهقه ای زد و از مرغدونی بیرون رفت. مرغ همین طور که داشت به کشاورز و رفتنش نگاه می کرد با خودش گفت:" کاش این تخم مرغ بره توی دستای اون بچه تیره..."

نویسنده که داشت به فکرای مرغ فکر میکرد و البته حرف های کشاورز رو هم شنیده بود، پیش خودش گفت:" بهتر نیست با کشاورز در مورد تصمیمش صحبت کنم؟ شاید بهتر باشه در مورد انگیزه مرغ و سختی هایی که کشیده تا این تخم رو بذاره برای کشاورز بگم؟!... از کجا معلوم حرفم رو قبول کنه؟... شایدم قبول کرد!..." نویسنده همچنان در همین افکار بود؛ به کشاورز در حال دور شدن نگاه کرد و به تخم مرغ.

تخم مرغ توی سبدی بود که کشاورز همیشه ازش برای جمع کردن تخم مرغ ها استفاده می کرد. روی همه تخم مرغ های دیگه. یکم داشت توی جای خودش لق لق می زد. جاش خوب نبود. دو سه باری این ور و اون ور شده بود. با هر بار تکون خوردنش مرغ از جاش می پرید که نکنه تخم مرغش بیفته! نگاه مرغ همش به تخم مرغ بود. و قلبش توی سینه ش تالاپ تالاپ می َکرد . تخم مرغ دو سه تا تکون دیگه خورد و یه دفعه همون اتفاقی افتاد که مرغ ازش می ترسید! تاپ... این صدای افتادن تخم مرغ و پخش شدن سفیده و زرده تخم مرغ روی زمین بود!... مرغ همین طور به اون صحنه زل زده بود! دوبار چشماش باز و بسته کرد و یکم سرشو کج کرد. یه صدای قد قد کوتاه و مبهمی از حنجره مرغ بیرون اومد... بازم همون درد توی شکمش پیچید الان دیگه اون درد خیلی آزارش می داد! کشاورز که آرزوی برنده شدن در مسابقه رو برباد رفته می دید. فریادی زد و با پا روی تیکه های دلمه بسته سفیده تخم مرغ کشید و فحش داد. مرغ بازهم همون بغض مرغی مثل توپ پینگ پنگ رو توی گلوش حس می کرد. با سر کج شده به کشاورز نگاه می کرد. احساس می کرد که پاهاش توان راست موندن ندارن! یه زمان کوتاه گذشت. مرغ که همچنان سرش کج بود بغض مرغیش رو قورت داد و فکر کرد:" شاید یه روزی، یه جوری، یه کسی، بزرگترین تخم مرغ زندگی منو به اون بچه برسونه و دست اون بچه تیره رو پر کنه!" با همین فکر قدرت دوباره ای به پاهای لاغرش داد و با ولع هرچه تمام تر به دونه های ارزن نوک زد!!

نویسنده که داخل حیاط اومده بود؛ تازه از اون فکرای قبلی خودش بیرون اومده و همین طور که به مرغ نگاه می کرد لبخند تلخی زد و پیش خودش گفت:" شاید بهتر بود مرغ می شدم و قد قد می کردم و تخم میذاشتم!"

  21/5/94

 تمام

۹۴/۰۶/۰۲
پرواز سپید

تخم مرغ

تلاش

مادر

مهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">