یونسیه
جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۲:۰۵ ق.ظ
امشب می خوام یه حرف گنده تر از دهنم بزنم!
می خوام بگم:
آقا! چرا من همش می گم بیا بیا؟
شما نیا...
من میام!
فقط باید قول بدید که برای اومدن تربیتم کنید...
مثل مادری که برای راه رفتن بچه، هی بهش راه نشون میده، اول دست بچه رو میگیره و راه میبره، بعدشم هی با تشویق، کم کم و تاتی تاتی، بچه رو به راه میاره!
مگه آقا رضای مهربون ما(علیه السلام) نگفتند که امام مانند مادری دلسوز برای فرزند خردسال خودشه؟
خب! منم فرزند خردسال شما...
منو به راه بیارید...
پر پروازم بدید...
میخوام یه حرف زیادی بزنم!
میخوام بشم حبیبی برای امام زمانم...
میخوام یه روز برسه که از شما پیغام برسه:
"من الغریب الی الحبیب"
من اون روز با دو بال که شما بهم دادید، پرواز کنم سمت شما...
پرواز کنم به سمت خورشید آسمان دلم...
اون روز دیگه خورشید قلب من، زیر ابر پنهون نیست...
اون روز خورشید من، عالم رو با نور گرم خودش روشن و درخشان کرده...
آقا می خوام اون روز که خورشید دل من، با تمام قدرت مسیحایی خودش، عالم رو زنده می کنه، من باشم که مثل پرنده سبک بال به سمت این خورشید که شمایید، پرواز میکنم!...
دیگه نمیشه و کم کاری می کنی و اندازه این حرفا نیستی و... اینا نداریم...
آقا به شوق این خواسته بزرگم حالم خوب شد و دوباره روحیه گرفتم! خودتون بهتر می دونید...
وگرنه شما از همه بهتر درد کشیدن این چند وقت منو فهمیدید...
منتظرم...
پ.ن: از همه کسانی که برام دعا کردند ممنونم!(کامنت های خصوصیتون بهم رسید) حالم بهتر شده! بگذریم از این که ذکر یونسیه رو دم گرفتم و غذام شده پوره کدو!
لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین
پ.ن2: فراموش کنید پشیمون شدم!
۹۴/۰۸/۲۲
++++