پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب




تنگ است دلم حال و هوایی دارد

در غربت شهرغم نوایی دارد
کی میرسد آن روز که گوییم
ایوان حسن عجب صفایی دارد

تنگ است دلم میل رهایی دارد
با یاد حسن چه کربلایی دارد
تردید نکن تصورش هم زیباست
ایوان حسن عجب صفایی دارد



فصل تازه

کتاب تازه

وبلاگ تازه

زندگی تازه

...

برای همه اینا باید از قبلی ها گذر کرد

و

من بادم...

در گذر



ان شاء الله توی یه وبلاگ دیگه دوستانم رو مهمون خواهم کرد...

فعلا باید بگذرم...

این آخرین پست من با اسم پرواز سپید بود.

ممنون که منو توی این مدت تحمل کردید و از بابت همه دعاهاتون واقعا سپاس گذارم!

التماس دعا دارم طبق معمول.


پ.ن: به نظرات تا مدتی جواب خواهم داد. سر می زنم به اینجا ولی دیگه نمی نویسم!

پرواز سپید
۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۴ ۱۴ نظر



من مبتلا به بیماری خطرناکی بودم؛ هپاتیت ب! این که چه جور به این بیماری مبتلا شدم خارج از بحثمونه پس نپرسید. به خاطر این بیماری مجبور شدم از رشته ای که از هفت سالگی دوست داشتم درش تحصیل کنم، انصراف بدم...از پرستاری...همیشه حسرت پرستاری از مریضا توی دلم مونده بود!
پرواز سپید
۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۱ ۲۰ نظر

ناراحتم...

خیلی ناراحتم!

اما نه از اینکه رفتم جهادی...اصلا!

نه از این که با اولین سفرم، همچین بیماری سختی گرفتم...که اینو لطف آقا امام حسن (علیه السلام) می دونم!

نه از این که این بیماری ممکن بود جونمو بگیره... چون این مرگ رو، مرگ در راه خدا می بینم!

نه از این که اطرافیانم و کسایی که دوستشون دارم؛ به شدت به خاطر من سختی  کشیدن و نگران شدن!

نه از این که هنوزم یه سری دیگه از اطرافیانم منو مسخره می کنن...

اصلا چه اهمیتی داره؟ بذار مسخره کنن...

مگه من کی ام که حالا مثلا مسخره کردنم اهمیتی داشته باشه؟!

مگه چه کار مهمی توی زندگی م تا الان انجام دادم که قابل دفاع باشه؟!

مگه پرواز کیه؟!

چرا باید بهم بر بخوره که مرضی که منو تا پای مرگ برد شده سوژه خنده یه عده...

هر چند به قول آقای همسر هزار بار دیگه هم لازم باشه جهادی میرم!(این جوابی بود که آقای همسر به کسایی که منو دست می انداختن گفتن)

بگذریم از این که بعضی جاها حتی عزیزترین کسانم هم کارشون به جایی رسید که نفرینم کردن...هنوز الهی الهی گفتن های کسانی که ازشون انتظار درک داشتم دور سرم می چرخه!

اما نمی تونم بخندم وقتی می بنیم چیزی که شده سوژه خندیدن این آدما؛ داره جون آدمایی رو می گیره که ممکنه ارزش بودنشون خیلی بیشتر از ماها باشه...

ناراحتم که این مرض داره جون کسایی رو می گیره که من براشون خودمو به این روز انداختم!

ناراحتم و نمی تونم بخندم...

توی حال مریضی و درد و بی حالی به هرجایی و هر دری زدم برای این که بشه کاری کرد...

با دکترم...

با دکتر آزمایشگاهم...

با چندتا گروه جهادی دیگه...

با خیلی ها حرف زدم و خواستم که هر موردی دیدن حتما گزارش بدن...

اما نمی دونم چرا این کارها راضیم نکرده!

ناراحتم و هنوز می بینم که کاری که باید رو انجام ندادم!

روز آخر وقتی دکترم داشت مرخصم می کرد؛ بهش گفتم:خانوم دکتر درد خودم برام سخت نیست، عادت کردم به درد! درد کسایی که دوستشون دارم عذاب الیمه برام! نمی خوام کسی این درد رو تجربه کنه!

ناراحتم...


« این پست با اشک نوشته شد!»


پ.ن:خبری بهم رسیده که هنوز به صحتش اطمینان پیدا نکردم. اون قد خبر شوکه کننده بوده که رفتم توی سکوت! فقط آقای همسر از خبر مطلع شده...نه هیچ کس دیگه. اگر این خبر صحت داشته باشه؛ میام براتون تعریف میکنم. اما الان نمی دونم چی باید بگم...

نمی دونم حتی خبر خوبه یا بد...هیچی نمی دونم...

یه مدت نیستم هم به خاطر امتحانام، هم به خاطر همین سکوت...

نبودنم رو ببخشید.

اگر خبر صحت داشته باشه میام و میگم.



پرواز سپید
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۳۸ ۱۷ نظر

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی

 

ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

 

بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی

 

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی

 

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

 

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

 

دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی

 

ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی

 

خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

 


فدای اون خانومی که امشب با کمک فرشته ها آقامونو توی بغل خودش گرفت!

چه قدر سفر کردید خانوممم!!

از روم تــــــــا سرّ من رای!!

عزیزممم...

چه دل پاکی داشتید صیقلِ آقا امام حسن عسکری(علیه السلام)!

چه قدرت و عزم و اراده ای داشتید که اون همه قشنگی و جاه و مقام رو ول کردید!

چه عشقیــــــ!!!

ندیده عاشق آقا امام حسن علیه السلام  شدید؟ مثل ما که ندیده عاشق آقامون شدیم و براشون جون می دیم؟!

خانوم شما برای فرج آقامون دعا کن...

شاید خدا به مادری شما نگاه کنه!

مگه نمیگن دعای مادر در حق فرزند مستجابه!

خانوم پسرتون توی سختیه ها!

هر کی ندونه شما که می دونید!

خانوم برای فرج آقامون دعا کنید! دعای ما که بالا نمیره!

مادریتون مبارک؛ نرگس بانو، گل سوسن زیبا!

مادریتون مبارک!

 

 


به مناسبت عید دو تا صوت براتون میذارم!
ان شاء الله که از عیدی من خوشتون بیاد!

 
 
 

 

 
پرواز سپید
۰۱ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۱ ۱۵ نظر


آقا جان تا همان جا که غیرت مردانه علوی مان یاری کرده و قدرت بازوی زار و نزارمان اجازه داده، با دل و جان از عمه ات بانو زینب سلام الله علیها پاسداری کرده ایم..اما آقاجان تا نیایی گره از کار ما باز نشود..
داعش و تکفیری و سلفی و وهابی بهانه است...
غربت شیعه فقط با آمدنت درمان می شود...
به خدا که ما که در نبودنت سرباز توایم؛ با آمدنت سر بازی فراموشمان نمی شود..
آقا جان شما بیا... ما جان که هیچ دل و دین فدای تو می کنیم...
که سر که نه در راه عزیزان بود...
بار نه اضافه ای بیش نیست...

اصلا سر را می خواهیم چه کنیم اگر در راه تو نرود...

پرچمت را در بلندای حرم عمه جان زینب نگاه می داریم تا در روز آمدنت، زمانی که ندای انا بقیة الله طنین افکن می شود؛ از راه دمشق به سمت تو گسیل شویم...

کلنا عباسک یا مهدی...







پ.ن: دلم برای آقای همسر تنگ شده! خیلی دلم تنگ شده...
پ.ن: روز جوان رو بهتون تبریک میگم.فکر کنم اکثرا جوان محسوب میشیم.


پرواز سپید
۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۵۰ ۲۴ نظر


نمیدونم چرا یه مدته همش این جمله رو می بینم و می شنوم

همش توی گوشم صدای این جمله هست...

من کان لله کان الله له...
به نظرم چیزی فراتر از رضایت خداست، این جمله...


برای شکوفه سیب بهاری:

از دنیایی که دنی است، انتظار نداشته باش که درکت کند!

به هر سمت بروی سرزنش خواهی شد..

یا از طرف دل یا از طرف عقل!

همیشه حسرت هست...

همیشه سختی هست...

در این دنیا خوبی و بدی، خیر وشر در معیّت هم هستند...

همراه هم...

ممزوج در هم...

بدان و مطمئن باش که خدا ولی مومنین می باشد؛ پس وقتی به خاطر رضایت خدا تصمیمی بگیری، خدا ولایت تو را به عهده می گیرد و در سختی ها همراهیت می کند.

 اگر کسی به خاطر تصمیم خدایی و مخلصانه تو ضرر یا سختی ای را متحمل شود؛ خود خداوند مهربان آن فرد را حمایت می کند و جبران سختی متحمل شده، خواهد بود!

چراغ روشن است...

الله نور السموات و الارض...

فقط چشمهای ماست که بسته است و این ماییم که مسیر را با چشم های بسته طی می کنیم!

پرواز سپید
۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۴:۱۰ ۷ نظر

دیشب حال عجیبی داشتم.

حال یه ذره که توی هوا داره با باد این طرف و اون طرف میره...

حال بدی نبود ها. اما برانگیخته شده بودم...

برافروخته و بی تاب حرف می زدم...

به دو نفر گفتم برام دعا کنن!!

به یکی از دوستام گفتم من بالاخره می رم...

من به مرگ معمولی نمی رم من بالاخره شهادت رو تجربه می کنم!

هیچ وقت تا حالا این قدر مطمئن حرف نزده بودم!

احساس می کنم اگه این بارم کار انجام نشده م رو انجام داده بودم، خدا منو قبول می کرد...

کسی بهم گفت خدا به بچه ت و جوونی ت رحم کرده! اما من می گم اگه خدا به جوونیم رحم کنه منو می بره...

پسرمم خودش اهله...محمدحسین خودش مال این مسیره. من باید حواسم باشه ازش عقب نمونم!!

می ترسم اگه از جوونی بگذرم دیگه شورم کم بشه! هر چند اگه شور از خودم باشه و جو نباشه تا هر وقت که باشم ازم می جوشه؛ ولی دوری سخته...سختـــــــــ

به دوستم گفتم دعا کن مثل عموم عباس برم..

دعا کن آقام امام حسن رو از خودم راضی کنم!

یه بار به آقای همسر گفتم من این همه سختی می کشم و مریضی های مختلف می گیرم، اگه این چندتا گناه رو هم که دارم کنار می ذاشتم، جزء اولیاء الله بودم! به خاطر همینه که ازتون می خوام برای صبرم دعا کنید! تاکید هم می کنم صبر به مریضی و سختی دیگه برام راحته اما صبر به گناه و صبر به طاعت خدا هنوز خیلی برام سخته!

برام دعا کنید! عاجزانه ازتون می خوام که برام دعا کنید که من برم...یه بار دیگه خدا توفیق بده و فرصت بهم بده که برمممم...

منظور مرگ نیست ها! منم مثل خیلی ها میل به زندگی دارم! زندگی و همه چیزایی که دارم رو دوست دارم اما شهادت چیز دیگه ایه...من حیات جاوید می خوام... عند ربهم یرزقون

از عموم عباس امروز که تولدشونه فقط همینو می خوام...

نوکر به شیوه ارباب میرود...

بگذریم که منو آقام عباس تقدیم کردن به برادرشون آقا امام حسن علیه السلام! :)

قراره زیر دست آقا امام حسن مجتبی علیه السلام تربیت بشم!

برام دعا کنید ارباب جدیدمو راضی کنم!!


پ.ن: قولی که بهتون دادم یادمه! دارم روش کار می کنم. باید داستانی بشه خب! :)

رحم الله عمی العباس

پرواز سپید
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۳ ۲۰ نظر


دوستی وقتی پست ماهی کوچولو رو (همون داستانه) رو خونده بود، ازم انتقاد کرد که چرا از نگاه ماهی به این داستان نگاه کردی؟

چرا از نگاه ماه نه...؟

اون موقع بهش جواب دادم چون من ماه نبودم؛ من ماهی بودم..

الان که فکر می کنم می بینم چه قدر درست گفتم! من همیشه ماهی بودم! همیشه به جز یه بار...

میام براتون داستان ماه بودنم رو که مربوط به سال های خیلی دوره تعریف می کنم...

اما الان و این موقع نه...

ولی ماهی بودن می ارزه توی وادی محبت! :)

از این که با ماهی بودن باعث بشی گنجت زنده بمونه خوشحال خواهی بود! :)

پرواز سپید
۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۳۹ ۱۰ نظر

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد

حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد


+چند روزه دارم مصرع اول این غزل رو با خودم تکرار می کنم. معمولا وقتی این طور میشه دنباله شعر رو که در میارم می بینم خیلی چیزاش به حال و روز من می خوره.اینم مثل معمول...

+تازه فهمیدم که دکتر به مامانم گفته بوده که دخترتون زنده موندنش معجزه ست!!!!
شایدم غیر از معجزه...شایدم ردم کردن....شایدم کار نیمه تمامی بوده که خدا لطف کرده بهم اجازه داده بمونم تا تمومش کنم!

+به این نتیجه رسیدم که من آدمی هستم که هیچ وقت کسی رو رها نمی کنم! فقط می تونم فاصله بگیرم اونم نه برای خودم برای اون کسی که ازش فاصله گرفتم. دوست ندارم کسی رو فراموش کنم!


+ بعد از برگشتنم از بیمارستان بیشتر از قبل به این نتیجه رسیدم که باید بدون هیچ تعللی محبت کنم! خیلی راحت حلالیت می گیرم. ممکنه فردا نباشم!!! مخصوصا اگر نتونم به کسایی که میشناسم محبت کنم... گاهی این محبت کردن به صورت فاصله گرفتن بروز می کنه!

آهاا راستی حلالم کنید! جدی می گم!


+دیروز رفتم کنکور دادم! با همین حالم. ولی امروز نتونستم برم! حالم هنوز خوب نیست. با کوچکترین فعالیتی تمام بدنم زرد و بی حال میشه و ضعف می کنم. تازه می فهمم همون یه ذره چربی ای که توی غذاهامون هست چه قدر بهمون انرژی میده. شایدم من کلا ضعف دارم. ولی 5 وعده در روز غذا میخورم. چون گرسنگی برام ضرر داره؛ البته بدون چربی؛ دارم لاغر میشم و همش گرسنه ام و یک دهم قبل هم فعالیت ندارم!ههههه


+از مریضی این دفعه اصلا ناراحت نیستم! همه میان میگن دفعه آخرت باشه میری جهادی! اما من خوشحالم! هرکی هم هر حرفیی بزنه مهم نیست! مهم اینه که آقای همسر منو درک میکنه و گفته بازم اگه شرایط جور بود مشکلی نیست که بری! خوشحالم از داشتنش! خیلی سختی کشید این چند وقت. من هر چه قدر توی بیمارستان لاغر شدم اونم همون قدر وزن کم کرده بود! از این یکی خوشحال نیستم!


+به عزیزی می گفتم: شدم کنیز نشون دار امام حسن علیه السلام. گفت یعنی چی؟
گفتم چون سمی که به حضرت دادن کبد حضرت رو منهدم کرد و منم خب کبدم توی این بیماری درگیر شد. یادتونه رفتم جهادی، گفتم میرم کربلای امام حسن علیه السلام؟
نوکر به شیوه ارباب می رود...

به اون عزیز گفتم: انگار وقتی من مست حسین فاطمه(سلام الله علیها) بودم و داشتم توی این مستی می رقصیدم؛ پسر بزرگ خانم خیلی آروم منو برای خودشون دستچین کردن!

برای توفیق کنیزی پسر بزرگ خانوم برام دعا کنید!!خواهش

ان شاء الله که بازم می تونم کنیزی آقامو بکنم!


+دقیقا مثل امام حسن علیه السلام که خیلی از نزدیکانشون هم تنهاشون گذاشتن خیلی از دور و بریام که اصلا ازشون انتظار نداشتم حتی تماس نگرفتن از حالم جویا بشن! مهم نیست... ناراحت شدم ..خیلی، اما مهم نیست!


+توی بیمارستان که بودم یه روز که خیلی حالم بد بود پرچم حرم آقا رضای مهربونمو آوردن! اولش حال نداشتم اما یه دفعه گفتم آقا میشه برگردید؟ رفته بود بیرون؛ اما برگشت دستمو به زور گذاشتم روی پرچم. خواستم این جوری سلام بدم: السلام علیک یا علی بن موسی الرضا السلطان ابالحسن. اما هرچی فکر کردم یادم نیومد اسم حضرت!:( همین جوری توی دلم یه دفعه با غصه زیاددد گفتم: آقا رضای مهربونم..؟ خیلی اول غصه خوردم! اما الان فکر می کنم که آقا خواستن بگن: من دوست دارم همین جوری بهم بگی آقا رضای مهربونم(من این جوری می گم و اینم داستان داره کسی این جوری حضرت رو صدا نکنه!!). از اون طرف خواهرم که همراهم بود یه دفعه گفت: پرواز! اون خانومه که سرطان داشت رو دعا کن! یه خانومی که سرطان داشت و مثل من یه بچه 6 ساله داشت! برای اون خانوم دعا کنید!

+همین دیگه...

پست امروز همین درد دل های کوچولو بود!

پرواز سپید
۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۶ ۳۰ نظر


سلام امروز بعد از مدتها اومدم تا قصه یه ماهی کوچولو رو براتون بگم

یه ماهی کوچیک قرمز ضعیف توی یه تنگ بزرگ به اندازه دنیا...

یه شب که ماهی از تنهایی توی این تنگ دنیایی، به تنگ اومده بود و خواب از چشمش رفته بود، به بالا نگاه کرد...

عکس یه جسم زرد و سفید نورانی و گرد و خیلیییی خوشگل روی آب افتاده بود!!

ماهی که تا اون موقع همیشه سر شب خواب بود و هیچ وقت شب رو ندیده بود؛ وقتی چشمش به اون جسم نورانی و زیبا افتاد تا چند لحظه یادش رفت که آب رو به آبشش هاش برسونه...آبنفس کشیدن از یادش رفت...همین جوری با دهن نیمه باز چند لحظه به عکس ماه که با تمام نورش ماهی و جذب خودش کرده بود نگاه می کرد.

خلاصه از اون شب ماهی همه روز منتظر شب می شد تا بتونه زیر نور مهربون ماه به عکس ماه نگاه کنه و باهاش دلش رو خوش کنه...دیگه تنهایی معنی نداشت! درسته که ماه حرف نمی زد، درسته که به ماهی نگاه نمیکرد، اما ماهی به بودن ماه دلخوش بود و دیگه تنهایی رو حس نمی کرد...

یه شب که ماهی داشت به عکس ماه که روی آب افتاده بود نگاه می کرد، آخه ماهی نمی تونست بیرون آب رو کامل ببینه و فقط میتونست عکس ماه رو ببینه، به همینم راضی بود، شکر!...داشتم چی می گفتم؟ آهان...ماهی داشت به عکس ماه نگاه می کرد که دلش خواست این دوست جدیدشو ببوسه. یه قدم بالاتر رفت و با نوک لبش به عکس ماه بوسه زد، اما...

اما عکس ماه بهم خورد! آخ...دیگه ماه اون ماه نوارانی کامل نبود..ماهی با تعجب و بهت داشت به عکس بهم خورده ماه نگاه می کرد. نمی دونست چه اتفاقی افتاده..گیج شد و یکی دو دور، دور خودش زد...

بعد از یه مدت دوباره عکس ماه شکل گرفت و دوباره ماهی سعی کرد یه بوسه به ماه قشنگش بزنه اما ...بازهم همون اتفاق تلخ..

بعد چند بار امتحان ماهی فهمید که با هر بوسه ای که میخواد از ماه بگیره ماه از بین میره و دیگه تا یه مدت نیست میشه..

خیلی سخت بود...خیلی! تمام غصه دنیا توی دل ماهی بود! وصال، مرگ معشوق بود! ماهی با تمام وجودش اینو لمس کرده بود!

چه کار باید می کرد؟

مدتها فکر کرد

مدت ها

م د ت ه ا

و در آخر به این نتیجه رسید که دوری و فراق براش هرچند تلخه اما دلنشین تر از وصال و مرگ ماهشه...

خلاصه ماهی همیشه شب ها بیدار می موند و از دور به ماهش نگاه می کرد و همیشه حسرت گرفتن یه بوسه از ماه رو توی دلش داشت و این حسرت همیشه با قطره های اشک خودشو نشون می داد.

اونقدر از دور به ماهش نگاه کرد و اشک ریخت که تمام دنیای ماهی شور شد...شور به شور بختی عاشقی که نمیتونه وصال رو تجربه کنه!!

ماهی قرمز کوچولو اما ماهی آب شور نبود و نمی تونست توی اون شوری زندگی کنه!

این شوری باعث شد که یواش یواش آبنفس های ماهی سخت و سخت تر بشه و دنیا براش مثل زندان بشه...ماهی همش دور می زد و به سختی آبنفس های مکرر می کشید؛ اما سینه ش همیشه سنگین بود. شب ها هم که با نگاه از دور به ماه زیباش سختی بودن توی این دنیای شور رو با اشک از دلش بیرون می ریخت...و البته دنیاش شورتر می شد!

یواش یواش ماهی دیگه نتونست آبنفس بکشه...یواش یواش کشیدن و نکشیدن آبنفس براش یکی شد...

یواش یواش رمقی برای آبنفس برای ماهی نموند.. و یواش یواش یه شب که ماهی داشت به ماه زیباش نگاه می کرد...آخرین آبنفسش رو هم به سختی کشید و چون پلک نداشت با همون چشم باز خیره به ماه به روی آب اومد...

دیگه عکس ماه بهم هم میخورد مهم نبود چون ماهی از روی آب تونست خود ماه رو ببیینه...




پ.ن: این چند وقت به سختی بیمار بودم. الان مدتها ست که به سختی بیمارم! التماس دعا دارم. نه برای شفا که برای بیشتر شدن صبرم...

پ.ن: برای نقص های داستان عذر میخوام...بعد از مدتها نوشتن همین ایراد رو هم داره!

پ.ن: :) دلم برای همتون تنگ شده بود!

پ.ن: شاید این قصه ، قصه خودم باشه!



پرواز سپید
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۵۸ ۱۹ نظر