آب خنک
داشتم به مقنعه ام ور میرفتم. امروز خیلی بد قلق شده بود! باید دوباره درشم میآوردم و دوباره سر میکردم. داشت دیر میشد. زنگ آیفن را زدند. وقت اش نبود! دلدل کردم....
رفتم به سمت آیفن: بله ... بفرمایید؟!
- خانم! کتاب سفارشیتان را آوردهام.
- اگر ممکن است بفرمایید طبقه اول.
در خانه تنها بودم. چادرم را محکم سرم کردم و در را باز کردم. ظاهرش خیلی الصلاح دنبال خود نداشت! به تخم چشمهایم، که نمیدانم معلوم بود یا نه، زل زد و گفت کتابتان. پول کتاب را از قبل آماده کرده بودم. همانطور از روی چادر به سمتش بردم، پول را گرفت و با همان سیاق قبل گفت: یک لیوان آب برام میآورید!
- چشم یک لحظه لطفا صبر کنید!
در را بستم، برگشتم که به سمت آشپزخانه بروم، به پشت سرم نگاه کردم و در را فشار دادم تا مطمئن شوم که بسته شده یا نه. بزرگترین لیوان خانهام را برداشتم و از بطری پلاستیکی داخل یخچال پر کردم. ذهنم جرقه زد!
این بنده خدا از اینجا برود، آب گیرش نمیآید؛ یک لیوان آب هم برای این گرما، به جایی نمیرسد که! به بطری نگاه کردم. خب، اگر این کار را بکنم، شاید بد جلوه کند! بابا الان نمیشود کاری کرد! ملت معلوم نیست یک وقت مشکل عاطفی داشته باشند! بد برداشت نکند؟! عیب ندارد! خوب هم میشود! مِن بعد اگر کتاب سفارش دهم، مثل این دفعه با تأخیر نمیآورد، با کله دم در خانهمان سبز میشود! ... قائم به فرقِ سرِ وجهِ خبیثِ شخصیتم؛که حتی خوبیهایش هم کاسبکارانه بود؛ کوبیدم! یاد جمله جالبی که چند وقت بود سعی میکردم فلسفه زندگیام (رفتاری) شود افتادم! «بهتر است از انجام کار خوب پشیمان شوم تا از انجام ندادنش». در بطری را محکم کردم.
وقتی لیوان خالی را روی بشقاب گذاشت، پلاستیک حاوی بطری آب خنک را به سمت مرد گرفتم و گفتم: همه جا آب خنک پیدا نمیشود، این را با خود داشته باشید، به درد شما بیشتر میخورد! سرش را پایین گرفت و خیلی ملیح لبخند زد. بقیه پولم را روی بشقاب گذاشت و گفت: خیلی ممنون خواهر!
در را بستم و کتاب و بشقاب را روی میز کامپیوتر گذاشتم. اخ ... وقت! اصلا حواسم نبود!! دیر شده بود. دوباره سراغ بد قلق رفتم تا به سر بکشمش.