پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

آب خنک

پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۲۴ ق.ظ
آب خنک


داشتم به مقنعه ­ام ور می­رفتم. امروز خیلی بد قلق شده بود! باید دوباره درشم می­آوردم و دوباره سر می­کردم. داشت دیر می­شد. زنگ آیفن را زدند. وقت ­اش نبود! دل­دل کردم....

رفتم به سمت آیفن: بله ... بفرمایید؟!

- خانم! کتاب سفارشی­تان را آورده­ام.

- اگر ممکن است بفرمایید طبقه اول.

در خانه تنها بودم. چادرم را محکم سرم کردم و در را باز کردم. ظاهرش خیلی الصلاح دنبال خود نداشت! به تخم چشم­هایم، که نمی­دانم معلوم بود یا نه، زل زد و گفت کتاب­تان. پول کتاب را از قبل آماده کرده بودم. همان­طور از روی چادر به سمتش بردم، پول را گرفت و با همان سیاق قبل گفت: یک لیوان آب برام می­آورید!

- چشم یک لحظه لطفا صبر کنید!

در را بستم، برگشتم که به سمت آشپزخانه بروم، به پشت سرم نگاه کردم و در را فشار دادم تا مطمئن شوم که بسته شده یا نه. بزرگ­ترین لیوان خانه­ام را برداشتم و از بطری پلاستیکی داخل یخچال پر کردم. ذهنم جرقه زد!

این بنده خدا از اینجا برود، آب گیرش نمی­آید؛ یک لیوان آب هم برای این گرما، به جایی نمی­رسد که! به بطری نگاه کردم. خب، اگر این کار را بکنم، شاید بد جلوه کند! بابا الان نمی­شود کاری کرد! ملت معلوم نیست یک وقت مشکل عاطفی داشته باشند! بد برداشت نکند؟! عیب ندارد! خوب هم می­شود! مِن بعد اگر کتاب سفارش دهم، مثل این دفعه با تأخیر نمی­آورد، با کله دم در خانه­مان سبز می­شود! ... قائم به فرقِ سرِ وجهِ خبیثِ شخصیتم؛که حتی خوبی­هایش هم کاسب­کارانه بود؛ کوبیدم! یاد جمله جالبی که چند وقت بود سعی می­کردم فلسفه زندگی­ام (رفتاری) شود افتادم! «بهتر است از انجام کار خوب پشیمان شوم تا از انجام ندادنش». در بطری را محکم کردم.

وقتی لیوان خالی را روی بشقاب گذاشت، پلاستیک حاوی بطری آب خنک را به سمت مرد گرفتم و گفتم: همه جا آب خنک پیدا نمی­شود، این را با خود داشته باشید، به درد شما بیشتر می­خورد! سرش را پایین گرفت و خیلی ملیح لبخند زد. بقیه پولم را روی بشقاب گذاشت و گفت: خیلی ممنون خواهر!

در را بستم و کتاب و بشقاب را روی میز کامپیوتر گذاشتم. اخ ... وقت! اصلا حواسم نبود!! دیر شده بود. دوباره سراغ بد قلق رفتم تا به سر بکشمش.


نظرات  (۱)

عه خیلی جالب نوشتید...:))
پاسخ:
خواهش! شما هم خیلی جالب تحسین کردید! خوشمان آمد!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">