گل محمدی
رز قرمز را هیچ گاه دوست نداشتم...
به نظرم گلی هرجایی و هرزه بود..
بو هم که نداشت...
هیچ بویی از نجابت نبرده بود...
مثل زنی که در آغوش این و آن لطافت خود را از دست داده بود...
عطر عفاف را...
به جای آن رز زرد به نظرم مغموم و دلخسته بود...
و این غم او را دلربا میکرد...
غروری که در وجنات رز زرد می دیدم و دامن کشی اش از اغیار برایم ارزنده بود...
اما گل همه گل ها محمدی... وای محمدی...
عشق بود گل محمدی...
می خندید به رویم...
مثل دخترک باکره شلخته ای که هنوز دندان هایش نوازش مسواک صبحگاهی را تجربه نکرده است!
دخترک همیشه شاد بود و با وجود تیغ هایش مرا به خنده وامی داشت...
تیغ های دخترک چموشی بکر بودنش بود و به یادم می انداخت که او با این تیغ ها از خود محافظت می کند...
وقتی گل محمدی را می بوییدم عطر دل انگیزش تمام ریه هایم را پر می کرد...
بی پدر بد هواییم می کرد...
وقتی می بوییدمش دیگر دوست نداشتم نفس بکشم...
شاید که تا همیشه عطر عفاف محمدی در سینه ام بماند!
گل وحشی و شلخته محمدی ام همیشه عفیف بود و عطر نجابت خاردارش همیشه در سینه ام می مانَد...
پرواز سپید
94/10/1