سلام عزیزم!
خیلی سعی کردم باهات تماس بگیرم! اما جواب ندادی. انگار عمدی بود! :)
کوتاه می گم و رد میشم چون می بینم که اونقدر لطیف شدی که کوچیک ترین تلنگرهای من هم کاملا تو رو بهم می ریزه؛ حتی اگه به سمت تو نباشه!
آسمانی ترین دوست من!
خوبی ها و فضایل درجاتی دارند. وقتی کسی درجه بالاتری از خوبی ای رو که داره درک می کنه، اما اون فضیلت رو در خودش پرورش نمی ده، دچار احساس خفقان میشه و سردر گم میشه... شاید مثل تو!
خودتو از این همه اما و اگر رها کن...
هرچی که فکر می کنی درسته باش!
همون چیزی که دوست داری باشی!
نذار محیط تو رو به شکلی که بد می دونیش در بیاره!
اگر تونستی محیط رو با خودت منطبق کنی، که چه خوب... و اگر نتونستی و محیط ظرفیت تغییرِ رو به بالای تو رو نداشت، اون محیط رو ترک کن! رها کن...
اونی باش که دوست داری باشی ثریای من!
می گم ثریای من چون دیگه اون قدر با تو بودم که گوشت و پوستمون باهم شکل گرفته!
نمی خوام سختی بکشی چون سختی کشیدن تو درد کشیدن منه و نمی خوام از کسی که از خودت ساختی بدت بیاد چون خیلی دوستت دارم و نمی خوام کسی، حتی خودت، از تو بدش بیاد!
به کسی فکر کن که ازت خواست براش دعا کنی؛ همون کسی که گفت: "به کسی فکر کن که در بیابان تنها رها شده" نیازهای سخت و سنگین، اون فرد رو به بیابان تنهایی کشوند و نه هیچ چیز دیگه!
نذار نیاز ها تو رو از اون چه که دوست داری باشی دور کنه! وگرنه بدتر از اون حسرتی که اون فرد کشید تو می کشی!
من صریح نگم؟ چشم نمیگم! اما از خودتم میتونی فرار کنی؟!!
می تونی بگی نفهم ... ندون ... نخواه؟!!
تو ثریایی! اندازه ثریایی آسمان به خودت وسعت پرواز بده!
دوستت دارم... بیشتر از اونی که بتونی حسش کنی!! خیلییی دوستت دارم...
« برادرانم لیو بی ، شانگ فی ، کوآن یو ، دست در دست یکدیگر داده اید تا کشور را دوباره سامان ببخشید .
می دانم چه رنج هایی در این راه کشیده اید ، می دانم ...
من هر روز غروب بر فراز تپه همیشه سبز کنار دهکده به امید بازگشتتان به دور دست ها خیره می شوم ،
نمی دانید چقدر دلتنگتان هستم ...
اکنون مدتی است که گل های سپید باز شده اند اما شما هنوز باز نگشته اید ...
به نسیم گفته ام تا بوی گل های سپید را برایتان بیاورد ...
به نسیم گفته ام که غبار سختی ها را از چهره هاتان بزداید ...
مرا بیش از این منتظر نگذارید ، بر گردید ... با پیروزی برگردید .... با پیروزی . »
این دیالوگ رو وقتی گوش کردم، فهمیدم چه قدر کارتون های بچگیمون روی تفکراتمون و نحوه صحبت هامون تاثیر گذاشته! روی افکار ما آرمان گراهای کوچولوی دهه شصتی!
یکی از چیز هایی که توی زندگی خودم یاد گرفتم اینه که هر چه قدرم که به کسی یا چیزی وابسته باشم باید بدونم که یه روزی ممکنه مجبور بشم به خاطر آرمانم رهاش کنم! این به معنی قطع ارتباط عاطفی من با اون کس یا چیز نیست؛ ولی آرمان ها و راهی که درش تلاش می کنیم خیلی مهمه! از اون جهت که زنده بودن خیلی از چیز ها و کسایی که من دوستشون دارم، به زنده بودن آرمانم بستگی داره. مثل پدری که به خاطر خانواده مجبوره بره بیرون از خونه و شاید روزها و حتی ماه ها از خانواده ش، که خیلی دوستشون داره، دور بمونه؛ برای رفاه اون ها! این به معنی رها کردن خانواده نیست؛ بلکه تلاش برای زنده نگه داشتن گرمی و راحتی و صمیمیت خانواده ست! پدر از بچه هاش دور می شه تا امنیت اون ها رو تامین کنه. تا یه بستر آروم برای بچه ها و همسرش برای رشد ایجاد کنه و... . این به معنی این نیست که پدر خانواده ش رو دوست نداره یا بهشون وابسته نیست!
اما اون وقتی که پدری که دور از خانواده ست احساس خستگی کنه؛ احساس تنهایی کنه، یا شرایطی پیش بیاد که خانواده ای که اون قدر دوستشون داره تلاش های پدر رو نبینند خیلی بهش سخت می گذره! اون زمان اون پدر به هر دری می زنه تا احساسش رو به خانواده ش نشون بده! و این که اونا رو دوست داره و بهشون، به این که تلاشش رو ببیند، نیاز داره! به هر کاری... اون زمان پدر دیگه خیلی میلی به تلاش نداره چون کسایی که براشون تلاش می کرده دیگه نمی بیننش! دلش میگیره...غصه میخوره... اما حتی نمیتونه گوشی گیر بیاره که حرفاشو بهشون بزنه!
خلاصه کنم پدرا خیلی تنهایی می کشن! خیلیی...
نمی دونم چرا خدا برای من مثل این پدر شدن رو خواست! دیگه احساس می کنم کسایی که به خاطرشون تلاش کردم و اون همه فراغ و فقدان تحمل کردم، نمیتونن حال منو بفهمن یا نمی تونن درک کنن که همه چیز به خاطر خودشون بود! تا یه زمانی میگفتم خب حق دارن نمی دونن که من این کارارو کردم! از کجا باید بدونن... و این دست توجیهات(که خب درستم هست)! اما از یه زمانی به بعد دیگه دلم واقعا می خواست حسن نیت منو درک کنن!
بفهمن که هر کاری کردم به خاطر خودشون بود!
و الانم باز هم اگه واقعا موقعیتی پیش بیاد که لازم باشه بهشون کمک کنم هرکاری براشون می کنم!
اما خب باید بازخورد بگیرم!! حق ندارم؟
*****************************
احساس می کنم دور انداخته شدم! توفیق این رها کردن ها هم، بعضی وقتا ازم گرفته می شه! نکنه یه روزی برسه که نذارن هیچ کاری براشون بکنم؟ احساس می کنم اون روز رسیده!
وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ
خدایا اگه اشتباهی می کنم که توفیق ازم گرفته می شه منو ببخش و کمکم کن اون اشتباه رو تصحیح کنم! فقط منو از کلاس بیرون ننداز!
ز خون جگر پاک پاکم کنید
سپس عاشق سینه چاکم کنید
به تیر محبت هلاکم کنید
به صحن ابوالفضل خاکم کنید
که خاکم دهد بود مشک و عبیر
امیری حسین و نعم الامیر
پ.ن: لطفا در مورد انگیزه ام از نوشتن دم دستی فکر نکنید! منظورم از کسی که منو نمی بینه، شخص خاصی نبود!
پ.ن 2: خیلی از حرفام توی مداحی ها و کلیپ های صوتی ای که می گذارم هست. اگه می خواید حرفمو متوجه بشید، گوش کردنشون خالی از لطف نیست. شاید نوشته هام اون قدر که باید گویا نباشه!
خواهرانه: من بلدم وقتی لازمه رها کنم! نگران نباشید. این دوستی نیست که نگران از دست دادن باشیم! خواهریه! دو تا خواهر 10 سال هم که همو نبینن بازم خواهر هم میمونن اما دوتا دوست این طور نیستن! دوری اونا رو از هم دور می کنه!