ماهی کوچولو
سلام امروز بعد از مدتها اومدم تا قصه یه ماهی کوچولو رو براتون بگم
یه ماهی کوچیک قرمز ضعیف توی یه تنگ بزرگ به اندازه دنیا...
یه شب که ماهی از تنهایی توی این تنگ دنیایی، به تنگ اومده بود و خواب از چشمش رفته بود، به بالا نگاه کرد...
عکس یه جسم زرد و سفید نورانی و گرد و خیلیییی خوشگل روی آب افتاده بود!!
ماهی که تا اون موقع همیشه سر شب خواب بود و هیچ وقت شب رو ندیده بود؛ وقتی چشمش به اون جسم نورانی و زیبا افتاد تا چند لحظه یادش رفت که آب رو به آبشش هاش برسونه...آبنفس کشیدن از یادش رفت...همین جوری با دهن نیمه باز چند لحظه به عکس ماه که با تمام نورش ماهی و جذب خودش کرده بود نگاه می کرد.
خلاصه از اون شب ماهی همه روز منتظر شب می شد تا بتونه زیر نور مهربون ماه به عکس ماه نگاه کنه و باهاش دلش رو خوش کنه...دیگه تنهایی معنی نداشت! درسته که ماه حرف نمی زد، درسته که به ماهی نگاه نمیکرد، اما ماهی به بودن ماه دلخوش بود و دیگه تنهایی رو حس نمی کرد...
یه شب که ماهی داشت به عکس ماه که روی آب افتاده بود نگاه می کرد، آخه ماهی نمی تونست بیرون آب رو کامل ببینه و فقط میتونست عکس ماه رو ببینه، به همینم راضی بود، شکر!...داشتم چی می گفتم؟ آهان...ماهی داشت به عکس ماه نگاه می کرد که دلش خواست این دوست جدیدشو ببوسه. یه قدم بالاتر رفت و با نوک لبش به عکس ماه بوسه زد، اما...
اما عکس ماه بهم خورد! آخ...دیگه ماه اون ماه نوارانی کامل نبود..ماهی با تعجب و بهت داشت به عکس بهم خورده ماه نگاه می کرد. نمی دونست چه اتفاقی افتاده..گیج شد و یکی دو دور، دور خودش زد...
بعد از یه مدت دوباره عکس ماه شکل گرفت و دوباره ماهی سعی کرد یه بوسه به ماه قشنگش بزنه اما ...بازهم همون اتفاق تلخ..
بعد چند بار امتحان ماهی فهمید که با هر بوسه ای که میخواد از ماه بگیره ماه از بین میره و دیگه تا یه مدت نیست میشه..
خیلی سخت بود...خیلی! تمام غصه دنیا توی دل ماهی بود! وصال، مرگ معشوق بود! ماهی با تمام وجودش اینو لمس کرده بود!
چه کار باید می کرد؟
مدتها فکر کرد
مدت ها
م د ت ه ا
و در آخر به این نتیجه رسید که دوری و فراق براش هرچند تلخه اما دلنشین تر از وصال و مرگ ماهشه...
خلاصه ماهی همیشه شب ها بیدار می موند و از دور به ماهش نگاه می کرد و همیشه حسرت گرفتن یه بوسه از ماه رو توی دلش داشت و این حسرت همیشه با قطره های اشک خودشو نشون می داد.
اونقدر از دور به ماهش نگاه کرد و اشک ریخت که تمام دنیای ماهی شور شد...شور به شور بختی عاشقی که نمیتونه وصال رو تجربه کنه!!
ماهی قرمز کوچولو اما ماهی آب شور نبود و نمی تونست توی اون شوری زندگی کنه!
این شوری باعث شد که یواش یواش آبنفس های ماهی سخت و سخت تر بشه و دنیا براش مثل زندان بشه...ماهی همش دور می زد و به سختی آبنفس های مکرر می کشید؛ اما سینه ش همیشه سنگین بود. شب ها هم که با نگاه از دور به ماه زیباش سختی بودن توی این دنیای شور رو با اشک از دلش بیرون می ریخت...و البته دنیاش شورتر می شد!
یواش یواش ماهی دیگه نتونست آبنفس بکشه...یواش یواش کشیدن و نکشیدن آبنفس براش یکی شد...
یواش یواش رمقی برای آبنفس برای ماهی نموند.. و یواش یواش یه شب که ماهی داشت به ماه زیباش نگاه می کرد...آخرین آبنفسش رو هم به سختی کشید و چون پلک نداشت با همون چشم باز خیره به ماه به روی آب اومد...
دیگه عکس ماه بهم هم میخورد مهم نبود چون ماهی از روی آب تونست خود ماه رو ببیینه...
پ.ن: این چند وقت به سختی بیمار بودم. الان مدتها ست که به سختی بیمارم! التماس دعا دارم. نه برای شفا که برای بیشتر شدن صبرم...
پ.ن: برای نقص های داستان عذر میخوام...بعد از مدتها نوشتن همین ایراد رو هم داره!
پ.ن: :) دلم برای همتون تنگ شده بود!
پ.ن: شاید این قصه ، قصه خودم باشه!