کرامت حسنی
من مبتلا به بیماری خطرناکی بودم؛ هپاتیت ب! این که چه جور به این بیماری مبتلا شدم خارج از بحثمونه پس نپرسید. به خاطر این بیماری مجبور شدم از رشته ای که از هفت سالگی دوست داشتم درش تحصیل کنم، انصراف بدم...از پرستاری...همیشه حسرت پرستاری از مریضا توی دلم مونده بود!
کسی منو از رشته خودم بیرون ننداخته بود، ولی اگر می موندم و موندنم سلامت حتی یه نفر رو به خطر می انداخت؛ نمی دونستم چه جوری می تونم جواب اون یه نفر رو بدم. این که احتمال انتقال از پرستار و پزشک به مریض کمه و اینا خودم می دونم؛ ولی حتی صفر هم در آمار صفر مطلق نیست و من اینو می دونستم که ممکنه یه نفرم هم پیش بیاد که به وسیله من مبتلا بشه. هیچ وقت نمی تونستم به خاطر رسیدن به آرزوی خودم کسی رو به خطر بندازم. با روح رشته م در تضاد بود.
هر وقت ته دلم غصه از دست دادن موقعیت و رشته ای که این همه دوستش داشتم رو می خوردم با کمال پررویی به خودم می گفتم: که عیب نداره! ان شاء الله پرستاری از سربازای امام زمان علیه السلام رو انجام میدم. می دونم...میدونم، در حد این آرزو نبودم... نیستم! اصلا من کجا و این حرفا کجا... :(( اما دلم به کرم آقا صاحب الزمان خوش بود.
خلاصه... ده سال گذشت و من سعی می کردم توی رشته ای نزدیک به رشته پرستاری، یعنی مشاوره درس بخونم که به خاطر استرس روانی انصراف و مشکلات زندگی و بچه دار شدن این درس خوندن خیلی سخت و بد می گذشت. درسام رو بد نمی خوندم ولی سختم می شد امتحان بدم...خیلی سخت!
ده سال هر دفعه با مشقت می رفتم سراغ کتابام یاد حسرتم می افتادم...یاد نبودنم توی محیط بیمارستان و درد دور بودن...ولی باز می گفتم کاری رو باید می کردم که خدا دوست داره. می دونستم خدا به این حسرت راضی تره تا اون پرستاری!
تا این که به کربلای امام حسن علیه السلام دعوت شدم. از اول ماجرا به شدت خوشحال بودم. تمام بهشت رو توی دستای خودم می دیدم! احساس می کردم منو برای خدمت قبول کردن! من حقیـــر...
من کجا و دعوت به کربلا کجا؟!!
رفتم و یادگار جهادی برام شد نوع نادری از ویروس هپاتیت آ...
به شدت مریض شدم.
سخت.
بدنم نسبت به ویروس واکنش خیـــلی شدید نشون داد...و همه اون جریانایی که براتون توضیح دادم.
توی بیمارستان که بودم دکترم هم نگران بالا بودن به شدت زیاد آنزیمای کبدیم بود و هم نگران هپاتیت ب من. چون اول مریضیم معلوم نبود که هپاتیت ب من فعال شده یا هپاتیت آ...
همه می گفتن چرا رفتی جهادی و من خوشحال که رفتم...بهتون گفتم که به اون عزیز گفتم شدم کنیز نشون دار امام حسن علیه السلام. خوشحال بودم که در کربلای حسن علیه السلام زخم برداشتم حتی اگه ویروس هپاتیت ب باشه.
خب اینجا های ماجرا رو می دونید و اطاله کلام از حوصله من و شما خارج.
مرخص شدم. توی این مدت تحت نظر پزشک بودم. بعد از دو هفته، خیلی غیر منتظره دکترم با خونه تماس گرفت.
حالمو پرسید و خبری بهم داد.
گفت: "به خاطر این که بدنت به ویروس هپاتیت آ واکنش شدیدی نشون داده در یه حالت نادر(تاکید میکنم این حالت نادره و نمی تونه به عنوان یه روش درمان استفاده بشه متاسفانه!) احتمالا هپاتیت ب تو هم بهبود پیدا کرده و تو الان به احتمال 95%سلامت هستی.! فقط باید برای اطمینان بری آزمایش شمارش بار ویروس بدی."
رفتم، همون روز. پست قبلی رو هم برای همین گذاشتم. به شدت شوکه بودم! تمام این یه هفته ورد زبونم این آیه بود:
عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم
راستش نمیدونستم که این اتفاق شامل بخش اول آیه می شده یا بخش دوم؟!
نمی دونستم که این یعنی تثبیت نشون کنیزی آقام امام حسن یا طرد من؟! خیلی برام سخت بود! هرچیزی رو می تونم تحمل کنم اما این که ردم کنن...من هیچ جایی ندارم!:((
همش به آقا امام حسن می گفتم ای آقا من برای بودن با شما این همه سختی رو تحمل کردم...ردم نکنید! قرار بود تربیتم کنید حتی اگه خطا کار بودم... که هستم..ولی آقا شلاقم بزن اما بیرونم نکن از خونه تون!
از اون طرفم می گفتم به خودم: سلامتی نعمت خداست و هر نعمتی که به ما داده بشه، مسئولیتی پشتش هست. چه کاری قراره من انجام بدم که فقط با داشتن این نعمت سلامت می تونستم به انجام برسونمش؟!(هنوزم جواب این سوالو نمی دونم)
تا این که دو شب پیش وقتی داشتم با خودم حرف می زدم و فکر می کردم، فهمیدم که دلم سلامت می خواد اما چه سالم باشم چه نباشم؛ من کنیز نشون دار آقامم...وظیفه دارم به آقا امام حسن علیه السلام خدمت کنم!
نشون من توی سلامتی اینه که به دست آقام شفا پیدا کردم! ارباب می تونه کنیزشو درمان کنه نه هیچ کس دیگه!
با این نگاه دلم آروم شد! حالا دیگه می دونستم که من در شرایط سلامت هم توی خونه پسر ارشد مادر سلام الله علیها هستم!
یه شب داشتم با دوستی حرف می زدم و می گفتم: نمی دونم برای چه کاری بهم سلامت دادن... دوستم گفت: خود خدایی که نعمت سلامت رو بهت داده خودشم بهت میگه که راهت برای ادای مسئولیتت چیه!
یاد این شعر افتادم:
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...
از اون موقع هم بیتاب دیدن کرامت آقام امام حسن علیه السلام بودم، هم بیتاب فهمیدن راهی که باید برم..
امروز جواب آزماش رو گرفتم. تعداد ویروس های هپاتیت ب من از 120000 تا رسیده بود به 121. و وقتی با دکترم مشورت کردم گفت تا سه ماه دیگه که دارو بخوری ان شاء الله این وضعیت تثبیت میشه.
من کنیز آزاد شده کرامت حسنی بودم...
خدا شاهده که خودم در حد این لطف نمی دونم! اصلا شرمندگی داره خفه م میکنه! :(((((((((((
من هیچی نیستم که لایق باشم! یعنی بدون تعارف میگم...بدون هیچچچچ تعارفیییی!
نمی دونم چه طوری متوجهتون کنم که چه قدر شرمنده آقایی هستم که می دونم اون راهی رو نرفتم که دوست داره، اما همین که اسم ایشون رو روی خودم گذاشتم و سعی کردم براشون کنیزی کنم این طور جوابمو دادن...
آزاد شدم از بیماری ای که ده سال منو خورد و حسرت حتی یه استخر رفتن با راحتی رو روی دلم گذاشت...
از بیماری ای که وقتی در موردش با دندون پزشک حرف می زدم سنگینی نگاه بدشونو روی خودم حس می کردم که انگار اگه به من نزدیک بشن حتما الان می میرن...
رفتار پرستارایی که وقتی به خاطر به دنیا اومدن محمد حسین بیمارستان بودم منو مجبور کردن با جراحی بچه مو به دنیا بیارم تا دستشون به بچه من نخوره!
آزاد شدم...
فقط می تونم اینو بگم که:
حسن جان
من از آن روز که در بند تو ام آزادم...
تا لطف حسن هست گدایی عشق است
دور و بر شاه بی نوایی عشق است
خاک حرمش به کیمیا می ارزد
اصلا همه چیز مجتبایی عشق است
پ.ن: این پست فقط به خاطر این بود که احساس کردم یکی از وظایفم حرف زدن از کرامت آقام امام حسن علیه السلامه و هیچ وجهه دیگه ای نداره!
پ.ن: پست طولانیه، می دونم. اما به خاطر آقای کریم باید کتاب کتاب نوشت..این هیچی نیست!
پ.ن: این پست هم با اشک نوشته شد!
بعدا نوشت: اگر خواستید به این پست هم سری بزنید. ممنون