می ریزم و می زنم به پهلو...
درد را
به چشم می کشم سرمه اشک را
و با خون سرخاب می زنم به گونه هایم
شاید که پریدگی رنگ این روزهایم را پوشانده باشد
شاید
شاید نامرد مردمی که به ناله های مادرانه ام بی توجه بودند
بر بی رنگی گونه های قحطی نشانم
طمع نبرند
سخت و بیتاب درد می کشم
و بر پشت خمیده ام خوش آمد می گویم
که این ارث مادرم زهراست و هدیه عمه ام زینب
آه عمه جان
بی برادری را می کشم به دوش
درد بی برادری
...............
سال های دور می خواندم در دفتری
ذکر مصیبت بود
که:
سه غم آمد به جانم هر سه یک بار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره داره
غم یار و غم یار و غم یار
آه که گرگان ددمنش منتظر خون هستند و من هیچ جز خون نمی بینم...
خون
خون
خون
و همه خون
۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۲:۳۶
۱۶ نظر