به من نگاه می کند...
با چشمانی خسته از بی خوابی ها ی مداوم...
نگاهش نگاه یک طلبکار است....
گاهی با خنده هایم می خندد...
گاهی با اشتباهاتم اخم می کند...
ولی همیشه طلبکار است!!
حق هم دارد...
به من نگاه می کند...
با چشمانی خسته از بی خوابی ها ی مداوم...
نگاهش نگاه یک طلبکار است....
گاهی با خنده هایم می خندد...
گاهی با اشتباهاتم اخم می کند...
ولی همیشه طلبکار است!!
حق هم دارد...
بعضی گل ها فقط برای بوییدن هستند نه چیدن...
اگر مالکشان بشوی و بخواهی حتی با گلدانی همیشه آنها را داشته باشی، می میرند...
نهایتا تا یک هفته...
نفس بکش؛ بو کن؛ و ریه هایت را از رایحه اش پر کن...
و زود رد شو...
فقط لذت ببر که اینچنین گلی وجود دارد...
لذت ببر که در طول زندگی ات موجودی به این زیبایی را دیده ای...
و هر چه که سخاوت گل اجازه داد از رایحه دلپذیرش و زیبایی رنگهایش استفاده کن...
نهایتا عکسی بگیر و زود بدون دست دراز کردن به سمت گل دور شو...
دور شو...
و وسوسه چیدن گل را به هیچ بیانگار...
ای مادرم امانتت را به تو بازمی گردانم با دلی پریشان و سری افکنده از شرمساری...
امانتی که تو برای خیر به من ارزانی داشته بودی و من با نفس پرستی خودم آن را زائل کردم.
مادرم!
از درگاه خداوند متعال برایم طلب بخشش کن...
****************************************
سر فرو کردم به مهدی نگویم راز قلب خویش را
عاشقان دانند که این محراب و این دل با من چه ها کرد...
****************************************
پ.ن: سعی می کنم از این به بعد مرتب بنویسم. عذر می خوام از بابت غیبت...
پ.ن: برام دعا کنید(هرچند این وبلاگ شده جایگاه التماس دعاهای مکرر من حقیر ولی خب واقعا ازتون درخواست دعا دارم).
پ.ن: از دوستانم که این چند وقته بهشون سر نزدم واقعا عذر می خوام. سعی می کنم امروز و فردا به همه سر بزنم.
ممنونم
سلام خانوم... امکان داره باهاتون تماس بگیرم؟!
این متن پیامکی بود که برایم فرستاده بود. کسی که گمان می کردم رفته است! رفته بود و من را در تنهایی و ناراحتی از دست دادن خودش گذاشته بود.
برای کسی مثل من که برایم انسان مهم است نه اجتماع، هر رفتنی زخمی است؛ بس ناگوار...
اما آن روز برگشته بود!
اول نشناختم و جواب دادم که: سلام، بله
تماس برقرار شد و قرار ملاقاتی گذاشته شد! بسیار با عجله...
با تمام تصوراتم متفاوت بود!!
اما چیزی در او مرا می خواند...
چشمهایش...
با زبان بسته و کلامی که نمی گفت حرف می زد!
با زبان صداقت...
او با چشمهایش حرف می زد و
از تنهایی خود می گفت...
از غصه و از نگرانی از دست دادن و ناامید شدن...
از طرد شدن...
او از نیاز به همراهی...
همان چشمها بود که مرا خواند...
طنین صدای تنهایی او، در غار انزوای من می پیچید و در انتهایی ترین نقطه غار همان گوشه دنجی که برای خودم انتخاب کرده بودم، مرا از خواب زمستانی سرد و طولانی خودم بیدار می کرد و می خواست که برخیزم...
همسنگری به من نیاز دارد..
من نیز که از تنهایی و بی همرهی، به درون خود فرو رفته بودم با گرمای صدایی که مرا به برخاستن می خواند بیدار شدم...
بله او با چشمهایش و فقط با چشمهایش مرا بیدار کرد...
پ.ن: عذر می خوام اگر استحکام لازم رو نداره! وقتنی یه مدت ننویسی همین میشه! :)
پ.ن2 : این مدت کمتر مینویسم. دلم فاطمیه لازم داره و ضجه زدن برای دل آقام علی و تنهاییشون! دلم صدا زدن مادرم رو میخواد توی زیر زمینی کوچولویی که سردرش زدن احباء فاطمه... دلم روضه های از ته دل حاج اقا ع رو میخواد...
دلم لک زده برای زنده کردن نام خانوم فاطمه جانم!