او با چشمهایش حرف می زد
سلام خانوم... امکان داره باهاتون تماس بگیرم؟!
این متن پیامکی بود که برایم فرستاده بود. کسی که گمان می کردم رفته است! رفته بود و من را در تنهایی و ناراحتی از دست دادن خودش گذاشته بود.
برای کسی مثل من که برایم انسان مهم است نه اجتماع، هر رفتنی زخمی است؛ بس ناگوار...
اما آن روز برگشته بود!
اول نشناختم و جواب دادم که: سلام، بله
تماس برقرار شد و قرار ملاقاتی گذاشته شد! بسیار با عجله...
با تمام تصوراتم متفاوت بود!!
اما چیزی در او مرا می خواند...
چشمهایش...
با زبان بسته و کلامی که نمی گفت حرف می زد!
با زبان صداقت...
او با چشمهایش حرف می زد و
از تنهایی خود می گفت...
از غصه و از نگرانی از دست دادن و ناامید شدن...
از طرد شدن...
او از نیاز به همراهی...
همان چشمها بود که مرا خواند...
طنین صدای تنهایی او، در غار انزوای من می پیچید و در انتهایی ترین نقطه غار همان گوشه دنجی که برای خودم انتخاب کرده بودم، مرا از خواب زمستانی سرد و طولانی خودم بیدار می کرد و می خواست که برخیزم...
همسنگری به من نیاز دارد..
من نیز که از تنهایی و بی همرهی، به درون خود فرو رفته بودم با گرمای صدایی که مرا به برخاستن می خواند بیدار شدم...
بله او با چشمهایش و فقط با چشمهایش مرا بیدار کرد...
پ.ن: عذر می خوام اگر استحکام لازم رو نداره! وقتنی یه مدت ننویسی همین میشه! :)
پ.ن2 : این مدت کمتر مینویسم. دلم فاطمیه لازم داره و ضجه زدن برای دل آقام علی و تنهاییشون! دلم صدا زدن مادرم رو میخواد توی زیر زمینی کوچولویی که سردرش زدن احباء فاطمه... دلم روضه های از ته دل حاج اقا ع رو میخواد...
دلم لک زده برای زنده کردن نام خانوم فاطمه جانم!