پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

در مسلک ما معنی پرواز چنین است، با بال شکسته به هوای تو پریدن …

پرواز سپید

سلام.
اینجا آسمان قلب من است جایی که در آن پرواز می کنم. ابرهای تخیلاتم، نم نم غصه هایم، برق نگرانی هایم، و نسیم امیدهایم را در آن خواهم دید. . مهدی خورشید این آسمان
مهدی جان
در مسلک ما معنی پرواز چنین است
بابال شکسته به هوای تو پریدن



از آنجا که اسلام دینی سیاسی ست بدون شک من به مسائل سیاسی هم خواهم پرداخت.




دوستان عزیزم که به این آسمان سر می زنند؛ لطف کنند و از درج نظراتی همچون عالی، خوب بود، حرف نداشت، ++(با هر تعدادی)، لذت بردم و ... خود داری کنند!تا الان تایید شده و البته پرواز سپید، از نویسندگان این نظرات به خاطر حسن نیتشون به شدت سپاس گذار بوده و هست! ولی این دست نظرات، همیشه نویسنده وبلاگ رو به شدت دچار رعد و برق روانی کرده است! اگر واقعا از مطلبی لذت بردید اما حرفی برای گفتن نداشتید لطفا فقط به ذکر یک صلوات اکتفا کنید! خیلی خیلی ممنونم.



*اگر بتوانیم بال‌های عاطفۀ خود را برای عموم مردم بگشاییم، پرواز خواهیم کرد و اگر مانند ابرها بر سر همۀ انسانها سایه بیفکنیم، باران خواهیم شد



اگر از بالا نگاه کنیم مشکلات را کوچک خواهیم دید و هرچه بالاتر برویم جاذبۀ زمین برای ما کمتر خواهد شد، آنگاه می‌توانیم پرواز را تمرین کنیم.*
* استاد پناهان*

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

پربیننده ترین مطالب

۲۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

کریم غریب مدینه بدجور دل ما رو برده

هی از دیشب بغض می کنیم و هی بغضمونو قورت میدیم

احساس میکنم توی کوچه بنی هاشمم

آقا اومده سر در منزلشون نشسته و منم توی اون جمعیتی که عاشق چشمای زیبای حسن جانم هستن تو همهمه و شلوغی کوچه گمم

آقا منم اون پیرزن کلاف به دست اومدم حسن یوسفی شما رو بخرم

آقای کریم

آقای بزرگ

آقای بردبار

این کلاف دل ما رو قبول کن و ذره ذره دور محبت خودت بپیچش

وجودمونو با عشق به لبخند زیبای زهراییت ممزوج کن


نمی دونم امروز کجای قلبمو بگیرم که از درد ناله نکنم

مثل امروزی در وحی به روی بشر بسته می شه

مثل امروزی مادر ما بی بابا می شه

مثل امروزی علی مرتضی بی برادر می شه

مثل امروزی...لعنت به سقیفه لعنت...

حیف که هنوز وقت حرف زدن نیست...

از اون طرف

 مثل امروزی امام حسن جان ما

غریبیشون حتی توی خونه هم به صورتشون کوبیده می شه و آقا مظلومانه صبر می کنن

آخ

غریب مدینه

آخ که نمی دونم این غریب مدینه رو به کدوم بگم؟

از اول تا اخر پدران من توی این مدینه درد کشیدن!

آخ

مدینه

چه قدر درد توی تو ریخته شده...

شهر غربتی تو مدینه

آخ

از سوز دل...

آخ از غمی که درمون نداره...

آقا یا ابن الحسن

چه دردی می کشی این روزا آقا

سینه م از تنهایی شما هم داره می سوزه

داره شکافته می شه قلبم

داره می ترکه

آقا دارم صبر می کنم به چیزی که براش توانی ندارم

و اگه لطف شما نبود صبرم تموم می شد

ای جانم مهدی جان

آجرک الله

خدا به شما صبر بده آقا...

دلم توان نداره غم شما رو ببینم

کاش زودتر تموم بشه همه این چیزا...

دیگه داره سخت می شه همه چیز...

پرواز سپید
۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۸ ۶ نظر

آه برگرد که پشت سر تو دشمن توست

و جهاد تو در این لحظه نجنگیدن توست


چه بنشینی چه بایستی. دوستت دارم!
غریب روزهای کفر کوفه دوستت دارم!
تو را با صلح ناخواسته ات دوست دارم!

آقا می دانم درد زمان امضای صلح نامه چه قدر جانکاه بود!
فدای چشمان زیبایت! دوستت دارم!
دلم می خواهد تا ماه بنویسم دوستت دارم!
مجتبایی شده ام امشب و دوستت دارم!
غم سوزش سینه ت جانم به لب رسانده کریم آل طه...
 غم و غم و غم...

************************

زمانی می شه گفت 5 سال پیش، قبل از پسرم. مریض شدم. دکتر بهم یه داروی اشتباه داد. من از اون قرص یکی خوردم. فقط یکی.
حالم بد  شد و به شدت معده م تحریک شد. من پشت سر هم استفراغ می کردم(اگه بدتون اومد ببخشید دیگه) از ساعت هشت یا نه شب تا ساعت یک شب، می تونم بگم بیست یا سی بار استفراغ کردم. دفعات اول، خب همه چی عادی بود ولی به مرور حالم دگرگون شد. دیگه معده م چیزی برای ازدست دادن نداشت بلکه خون میومد! هر بار قبل از استفراغ درد عجیبی توی قفسه سینه من می پیچید و خون بود که از دهنم بیرون می ریخت! دیگه هیچ قدرتی نداشتم. راستش باردار بودم. هم ضعف مریضی و هم ضعف بارداری...هیچی برام نمونده بود!
درد توی قفسه سینه و معده م قدرتی برام نذاشته بود . خب ترسناک بود برای یه زن باردار این همه فشار و اذیت...
خون زیادی هم از راه دهان از دست دادم! تلخ و شور بود مزه دهنم.
 درد از همه چیز بیشتر بی قرارم می کرد! توی همین گیر و دار یاد این افتادم که زهری که به آقا امام حسن جانم دادن، اون قدر قوی بوده که حضرت تکه های جگرشون رو استفراغ کردند!
همون لحظه به آقام امام حسن(علیه السلام) متوسل شدم...
_: آقا دیگه تحمل درد ندارم! آقا کمکم کنید! فدای جگر پاره پاره تون...
یک ربع بعد من خواب بودم! فرداش هم هیچ خبری از مرض نبود!
می دونید چی پیش خودم فکر می کنم؟ این که آقا چه قدر اون زمان درد کشیدن که تا بهشون متوسل شدم برای دردم، منو درمون کردن!
فدای امام حسن جانم بشم! مگر امام رضا (علیه السلام) در خطبه شون در مسجد مرو نگفتن امام  مثل مادری دلسوز برای طفل شیرخوارشه؟ مادر حاضره خودش درد بکشه اما فرزندش در نهایت آرامش باشه!
شاید به خاطر همین اون درد کوچیک من با توسل به حضرت درمون شد. از اون روز فکر می کنم یعنی حضرت چه قدر درد کشیدن که با یه توسل کوچیک که فقط سه تا جمله بود، اون جوری شفا پیدا کردم؟!
وای یعنی آقا امام حسنم چه قدر درد کشیدن؟! آآآخ دلم می سوزه... میسوزه...

بعدها اتفاقاتی برام افتاد که فهمیدم دردی که حضرت از خوردن سم کشیدم خیلیییییی کمتر از اون دردی بوده که با شنیدن لقب یا "مذل المومنین" از دهان کج و کوله بعضی انسان های مقدس مآب خرده مغز کشیدن!
فقط همین قدر بگم که آقا امام حسن(علیه السلام) واقعا غریبند!

پرواز سپید
۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۴ ۹ نظر



سلام عزیزم!

خیلی سعی کردم باهات تماس بگیرم! اما جواب ندادی. انگار عمدی بود! :)

کوتاه می گم و رد میشم چون می بینم که اونقدر لطیف شدی که کوچیک ترین تلنگرهای من هم کاملا تو رو بهم می ریزه؛ حتی اگه به سمت تو نباشه!

آسمانی ترین دوست من!

خوبی ها و فضایل درجاتی دارند. وقتی کسی درجه بالاتری از خوبی ای رو که داره درک می کنه، اما اون فضیلت رو در خودش پرورش نمی ده، دچار احساس خفقان میشه و سردر گم میشه... شاید مثل تو!

خودتو از این همه اما و اگر رها کن...

هرچی که فکر می کنی درسته باش!

همون چیزی که دوست داری باشی!

نذار محیط تو رو به شکلی که بد می دونیش در بیاره!

اگر تونستی محیط رو با خودت منطبق کنی، که چه خوب... و اگر نتونستی و محیط ظرفیت تغییرِ رو به بالای تو رو نداشت، اون محیط رو ترک کن! رها کن...

اونی باش که دوست داری باشی ثریای من!

می گم ثریای من چون دیگه اون قدر با تو بودم که گوشت و پوستمون باهم شکل گرفته!

نمی خوام سختی بکشی چون سختی کشیدن تو درد کشیدن منه و نمی خوام از کسی که از خودت ساختی بدت بیاد چون خیلی دوستت دارم و نمی خوام کسی، حتی خودت، از تو بدش بیاد!

به کسی فکر کن که ازت خواست براش دعا کنی؛ همون کسی که گفت: "به کسی فکر کن که در بیابان تنها رها شده" نیازهای سخت و سنگین، اون فرد رو به بیابان تنهایی کشوند و نه هیچ چیز دیگه!

نذار نیاز ها تو رو از اون چه که دوست داری باشی دور کنه! وگرنه بدتر از اون حسرتی که اون فرد کشید تو می کشی!

من صریح نگم؟ چشم نمیگم! اما از خودتم میتونی فرار کنی؟!!

می تونی بگی نفهم ... ندون ... نخواه؟!!

تو ثریایی! اندازه ثریایی آسمان به خودت وسعت پرواز بده!

دوستت دارم... بیشتر از اونی که بتونی حسش کنی!! خیلییی دوستت دارم...

پرواز سپید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۸ ۷ نظر



هنوز تا فهمیدن چرایی نبودنت فاصله زیادی داریم...

آنجا که می گوییم "به من چه"

از تو دورتر شده ایم!

پرواز سپید
۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۱۳ ۸ نظر

 

« برادرانم لیو بی ، شانگ فی ، کوآن یو ، دست در دست یکدیگر داده اید تا کشور را دوباره سامان ببخشید .

می دانم چه رنج هایی در این راه کشیده اید ، می دانم ...

من هر روز غروب بر فراز تپه همیشه سبز کنار دهکده به امید بازگشتتان به دور دست ها خیره می شوم ،

نمی دانید چقدر دلتنگتان هستم ...

اکنون مدتی است که گل های سپید باز شده اند اما شما هنوز باز نگشته اید ...

به نسیم گفته ام تا بوی گل های سپید را برایتان بیاورد ...

به نسیم گفته ام که غبار سختی ها را از چهره هاتان بزداید ...

مرا بیش از این منتظر نگذارید ، بر گردید ... با پیروزی برگردید .... با پیروزی . »

 

این دیالوگ رو وقتی گوش کردم، فهمیدم چه قدر کارتون های بچگیمون روی تفکراتمون و نحوه صحبت هامون تاثیر گذاشته! روی افکار ما آرمان گراهای کوچولوی دهه شصتی!

 


پرواز سپید
۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۳:۰۶ ۸ نظر

 

 

 

 

سلام

آقای همسر امشب می رسن انشاءالله

خیلی خوشحالم

همین یکساعت پیش خبرم کرد!!

یک هفته امتحان سخت داره تموم میشه. امیدوارم خدای مهربونم بهم نمره قبولی بده!

 

پی نوشت: (با بغض) خدایا زودتر آقامون مهدی صاحب الزمان رو هم برسون! به بزرگیت قسم دیگه توان این همه دوری رو نداریم!

پرواز سپید
۱۳ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۵ ۹ نظر

خدایا متشکرم که شلاقم می زنی!

متشکرم که به من آموختی!

در این روزها که نه پسرم بود و نه همسرم، به من آموختی که چگونه بتوانم به سمتت قدم بردارم!

خدایا خیلی دوستت دارم مثل همیشه...

"همیشه" ای که هر اتفاقی افتاد، اما تو در آن "همیشه" بودی!

به یاد داری؟ حتما به یاد داری! روزی را که در مسیر بم در اتوبوس، در حال خراب بیماری، در شهر غریب، تنها و بدون هیچ کسی گفتم:

"خدایا چه قدر خوبه که تو همه جا هستی، این طوری هیچ وقت تنها نیستم!"

اله من...

کنف حمایت محکم خودت را محکمتر به دورم بپیچ و حتی اگر از درد این پیچش ناله کردم؛ من را از بین طناب های محکم و تنیده این کنف بیرون نکن!

ناله های من فریاد شکر و رضاست!

من کنار تو صبر نمی کنم؛ که لذت می برم و برای آن نزدیکی حتی عزیزترین کسانم را هم خواهم داد...

فهمیدم!

تو به من نشان دادی که اگر هیچ کس کنارم نباشد، تو هستی!

فهمیدم!

تو به من نشان دادی که تویی صاحب قلوب همه و اگر بخواهی از من حمایت کنی، حتی قلب بدترین افراد اطرافم را نسبت به من رئوف می کنی!

حتی قلب دشمنانم را...

خدایا شلاقم بزن...

اگر زخم خوردن از شلاق تو باعث نزدیکی با تو باشد هرچه محکمتر بزن!

بگو ببارند تمام تیرهای بلا از آسمان و زمین اما به شرط قرب!

دوستت دارم و هیچ داشتنی نداشتن تو را برایم جبران نخواهد کرد!

هر چیزی که داشتن تو را کم می کند از من بگیر...

همه چیزم برای تو بوده و هست و خواهد بود...

اله من...



پی نوشت: مطلبی فوق العاده زیبا در توضیح دلنوشته حقیر

پرواز سپید
۱۳ آذر ۹۴ ، ۰۶:۱۰ ۱۲ نظر



هااای افلاکیان...


سلاااام

ما اینجاییم!

روی زمین..

ما خانه به دوشان ره حسینیم...

همان هایی که به عشق مولا و نور دیده شان حسین(علیه السلام) ، تمام زندگی خود را در توبره ای به دوش کشیده و بسم اللهِ رهپویی راه جهاد را گفته اند...

اما اما...

ما از راه جامانده ایم...

 و شما...

راستی هوای آسمان چه طور است؟!!

سلام ما را به عمود های راه آسمان برسانید!

و بگویید ما زمینیان بدون نور دیده مان، حسین، از راه مانده ایم...

و همراه نان غم شراب ظلمات می نوشیم!


آقا نمی خواستم هیچ شکایتی بکنم! اما امشب دیگر زخم دلم سر باز کرد!

 یاد ریختن بچه های کاروان اسرا از روی شتران در کنار مقتل افتادم...

آخ حسیییییییینننننننننن....

مثل برگ خزان زده....

آآآ ه ه ه ه...

کاش می شد حرارتی را که خاموش نمی شود نوشت...

و بازهم چه قدر کلمات زمختند...

این کلمات خشن کجا غم لطیف خواستن و نداشتن ماه روی حسین(علیه السلام) را نشان می دهند؟

آه ه ه

از غم دل بانو زینب کبری...

بانو آن گاه که مهلا مهلا گویان به دنبال حسینت می رفتی، در ذهن نداشتی که کدامین مهلتی تو را از دیدن ماه روی حسین (علیه السلام) سیراب خواهد کرد؟!!

سیر شدی بانو؟!!!

آیا از میوه دل مادرت سیراب شدی؟؟!!

آآآ ه ه ه ه...

آآ ه ه ه از دل بانو زینب...


چه قدر ناتوانم در نوشتن!

به نظرم می آید خدا "کلمه" را برای گفتن از حسین(علیه السلام) و غم دل بانو زینب، در از دست دادن حسینش نیافریده است.

تلاش بیهوده از کوری ناتوان...

التماس دعا...

پرواز سپید
۱۱ آذر ۹۴ ، ۰۰:۵۳ ۶ نظر

 

مخصوص برای خواهر گلم!
برو حال هیئتی کن...
عوض منم گریه کن!
پرواز سپید
۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۶ نظر

امروز رفتم موسسه دقیقا معلوم شد قراره چی کارکنم!

کلا با دکتر سخت میشه کار کرد! همین... بخونید تا اخرشو...خخخخخخخ

ولی خوب بود. از این که فکر کنم دارم تلف میشم کلافه میشم! ولی امروز قشنگ معلوم شد کار من چیه و در مورد شروع کار حرف زدیم.

خوبه احساس میکنم در جریانم. از گندیدن متنفرم!

غرض از پرچونگی..

وقتی داشتم با عبدالله (دوستم. خانومه! خودش آی دی اینترنتیشو این طوری انتخاب کرده!خخخخخخخخ) می اومدیم سمت ایستگاه یه مادر میانسال و دخترجوونش رو دیدیم، که یه ساعت طلایی زنونه دستشون بود و هرکی رد میشد می گفتن فروشی...فروشی...ساعت فروشی...

از کنارشون اول رد شدیم ولی یکم که جلوتر رفتیم، عبدالله گفت: اونا مشکل داشتن. بذار ببینم چی می خواستن!

- : ول کن، اگه پول نداری سمتشون نرو! تو که نمی تونی کمکشون کنی اصلا نرو جلو!

ولی گوش نکرد. من دورتر ایستاده بودم. یکم که گذشت وسط حرفاشون رفتم جلو ببینم چیه...

شنیدم دختر می گفت: بابام زندانیه و ما از شهرستان(نمی دونم کجا) اومدیم تا بابامو ببینیم. ولی الان پول کم آوردیم به مسافر خونه 80 تومن بدهکاریم که می خوایم با فروش این ساعت پولشو در بیاریم. یکم هم بیشتر داشته باشیم که بتونیم تا چند روز دووم بیاریم...

گفتم: برید از بهزیستی و یا 118 سراغ بعضی جاها رو بگیرید که کمک می کنن به خانواده های زندانیا.

البته بگذریم از این که فقط میخواستم امیدوارشون کنم، ولی خودم هم به وجود همچین جاهایی و کمک کردنشون، مطمئن نبودم!

بعدشم گفتم: ما اگه پول داشتیم اینو ازتون می خریدیم، ولی الان اصلا پول نقد همراهمون نیاوردیم!

یکم که گذشت... خداحافظی کردیم و اومدیم که بریم...

یه ذره دور شدیم بازهم عبدالله گفت: به نظرت راست می گفتن؟

- : این به ما ربطی نداره! اگه می تونی و می خوای کمکشون کن و اگه نمی تونی یا نمی خوای برو. قضاوت کار ما نیست!

- : یعنی به نظرت شماره موبایلمو بدم که اگه مشکلی پیش اومد بزنگن؟

- : اگه می خوای این کارو بکن، چون بدهکار خودت می مونی!

دوباره رفت سراغشون...


این دفعه منم همراهش رفتم  وقتی رسیدیم دیدیم که یه آقایی داره باهاشون صحبت می کنه. راستش یکم از مرده خیلی خوشم نیومد! ظاهر بدی نداشت ها ولی به دلم نمی نشست! یه جوری بود! گفت: من پول نقد ندارم میرم از بانک براتون میارم و رفت که بیاره.


 یکم بیشتر با مادر و دختر حرف زدیم و آشنا شدیم... کار مادر و این که درآمد دارن توی شهرستان یا نه و این که دختر یکم نسبت به پدر خشم داره و این که دختر نامزد کرده...(MI6 چرا سراغ من نمیاد استخدامم کنه؟!! ههه)

یه برگه از توی کیفم درآوردم و توش اسم و شماره تماسمو نوشتم و البته ایضا عبدالله رو.

وقتی داشتیم حرف می زدیم یه دفعه یاد اون 100 تومنه توی کارتم افتادم، که می شه از یه مغازه نقدش کنم و بدم بهشون؛ آخه عبدالله یه 20 تومنی که داشت رو بهشون داده بود و این جوری اون پولی که می خواستن از فروش ساعت در بیارن جور می شد؛  فوقش ساعتو ازشون می گرفتم!

داشتم توی کیفم دنبال کارت بانکیم می گشتم که یهوووو یاد یه چیز خوبببب افتادم!!

چند روز قبل همین جوری الکی یه کارت هدیه 100 هزار تومنی که هدیه یه همایش بود رو توی کیفم دیده بودم. همون موقع گفتم این اینجا چیکار میکنه؟ ولی یادم رفته بود ورش دارم بذارم توی کشو! یه دفعه یادم افتاد که ممکنه هنوز اونجا باشه. کیفو انداختم توی دست عبدالله و گفتم اینو بگیر ببینم!!!

دست کردم توی جیب کیفم و پاکت کارت رو در اوردم و گرفتم دم صورت دختر و با یه لبخند گندهههه گفتم: دیرررییینننن...بیا این مال توئه!!

(شلختگی هم به درد خورد!خخخخخ)

دختر گفت: این چیه؟

گفتم: پول دیگه! این یه کارت هدیه 100 هزار تومنیه اونم برای تو!! دختر که تا اون موقع نا نداشت حرف بزنه، یه دفعه مثل این که منتظر باشه از چشماش قطره های بزرگ اشک شروع به ریختن کرد!!

خیلی تشکر کرد!!!!! گفت خدا شما رسونده! منم کلا نمی فهمیدم چی داره میگه؟ با کی کار داری؟! می خواستم فقط نگرانی دوستم کم بشه!خخخخخخ(اینا رو توی دلم می گفتم)

مادره ساعتو گرفت جلوم که بگیرید...

منم که دیگه بدجور جو مرام گرفته بودم گفتم: شما گفتید 120، من که 100 بیشتر ندادم!! نمی تونم ساعتو قبول کنم!

مادره انگار منتظر باشه، ساعتو گذاشت توی جیبش. ساعت خیلی بیشتر می ارزید شاید دوبرابر ولی چون پول لازم بودن داشتن با این قیمت می فروختن!

منم خداییش توی مرامم نیست از پول لازم جماعت چیزی بِکَنَم!

خلاصه داشتیم می رفتیم که یه دفعه اون آقاهه که رفته بود پول بیاره، داشت برمی گشت، ما رو دید،

گفت: خانوم به نظرتون راست می گن این دوتا خانوم؟

گفتم بهش: کار ما نیست که بفهمیم راست می گن یانه؛ کار ما اینه که ببینیم باید کمک بکنیم یانه! ما با کمک به اونا به خودمون کمک می کنیم تا خودمونو از سوء ظن نسبت به دیگرون حفظ کنیم! در ضمن فکر نمی کنم دوتا خانوم، اونم این بخش شهر، اونم این وقت شب، برای تظاهر یا کلاهبرداری بیان این طور ابراز نیازکنن!

- : پس شما می گید راست می گن؟

- : اصلا بهش فکر نکردیم! فکر کردیم که باید کمک بکنیم یانه! همین

این جوری اون مرد به سمتشون رفت. ولی من قبلا به اون دوتا خانوم گفتم که خیلی با اون آقا دم خور نشن! راستش اصلا به مرده شک داشتم! دیدم پولی هم که آورده بود خیلی کم بود. یعنی در حدی نبود که کار اون خانوما راه بیفته. و البته موقع کمک بازم فقط یه 5 تومن کمک کرد! فحش بود رفتارش!!!!

خلاصه اومدیم....

توی راه به عبدالله گفتم: یه لگد باید بهت بزنم!

گفت: چراااااا؟

گفتم: آخه باعث شدی من 100 تومن کمک کنم! نمی ذاری بی تفاوت بشم به دورو برم! عاشقتم... به خاطر همین که منو سرحال نگه می داری، باید کتک بخوری!خخخخخخخخ

خندید گفت: عاشقتمممم!!!!

منم گفتم: منم خیلی دوستت دارم عبدالله!!!!!(البته مسلما اسم واقعیشو گفتم! اینو که متوجهید؟!!خخخخخخ)


پی نوشت: ملت نشنیده باشن این مکالمه ما رو؟!!

پی نوشت 2: اون پول اصلا برای کمک به یه مستحق کنار گذاشته شده بود ها! قرار نبود خرج زندگی بشه!


پرواز سپید
۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۴۹ ۹ نظر