فاتحه کرم شکلاتی
از بین قبرهای قبرستان رد می شدم
روی زمین کنار سنگ قبر کوچکی نشسته بود.
جمعه بود و همه قبرها کنارشان پر بود از فاتحه خوان و زائر.اما این یکی تنها بود.
خانمی با کلاه و شال کرم شکلاتی و مانتوی کوتاه کرم شکلاتی و چکمه های عاج دار قهوه ای، که از پایش در آورده بود و کنار سنگ قبر کوچک گذاشته بود. مثل دختر بچه ای بی پناه در کنار قبر چمباتمه زده بود و به خاطر سرما دستهایش را گره زده، در زیر شکمش فرو برده بود. اما هیچ کدام از این ترفندها نمی توانست سرمای وجودش را کاهش دهد! برای فرار از گزندگی این سرما دائم به جلو و عقب تکان می خورد...
من اما یکی آن جمعیت زیادی بودم که برای سرسلامتی به خانواده ای دادغدیده در سال، گذشته به قبرستان رفته بودم. بله... مراسم سالگرد بود و ما جزء مدعوین...
کارمان تمام شده بود و بعد از نیم نگاهی که باعث شد تمام این صحنه ها را ببینم؛ با همان سیاق قدم زن این چند وقته ام، که مورچه را به خنده می اندازد چند قدمی جلو رفتم. حس نزدیکی عجیبی به زن تنها پیدا کردم! دلم می خواست او را در آغوش بگیرم! حس دختر نداشته ام را داشت! وای خدایا...من می میرم و پسرم همین طور کنار قبر من تنها زانو می زند و هیچ کس کنارش نیست! غم بود که دلم را چنگ زد...
به سمت قبر کوچک برگشتم و دستم را به رسم فاتحه خوانی روی قبر گذاشتم.
_: مادرم است. خدا شما را برای خانواده تان نگه دارد!
لبهایم می جنبید. سری تکان دادم و نگاه گذرایی به زن کردم. صورت سفید و رنگ پریده و بینی قرمزش چشم را می زد... من اما دلم آشوب شد... آشوب آغوشی که نمی شد برایش داشته باشم! شاید زن پسم می زد! ذهنم جرقه زد...
فاتحه ام تمام شد.
_: چه مادر خوبی داشتید که این چنین دختر با محبتی تربیت کرده اند؛ که این همههه رااااه را تنها در این سرما تا بهشت زهرا برای زیارت قبر مادر می آید!... و لبخند.
تمام ولع من برای در آغوش گرفتن دختر نداشته ام، در این جمله و لبخند خلاصه شد!
امیدوارم بودم زن جوان حس من را درک کند و لبخند تشکر آمیز زن این امید را پررنگ می کرد!
پرواز سپید 94/11/3
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
به خدا که راه حقیقت جز محبت نیست!