جامعه و حرم
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد*
جالبه که از زمین و زمان داره یه چیزایی سمتم میاد که خودم می فهمم دارن ازم دلجویی میکنن. یکی از دورو بریا همین تازگی ها رفته بودن کربلا؛ ما هم رفتیم زیارت قبولی بگیم. یه دفعه برام یه عروسک و یه کش مو آورد گفت این برای توئه!! تعجب کردم!
گفتم اینا چیه؟
گفت: رفته بودم روضه حضرت رقیه توی عراق یه دفعه وسط روضه یاد تو افتادم هرچی دادن به نیت تو برداشتم!!
به زور جلوی زار زدن خودمو گرفتم! انگار که بابایی برای دخترش هدیه فرستاده بود!!
دلم بغل بابامو میخواد...
......................................................
روزی رو یادم میاد که وقتی مشهد رفته بودیم و هنوز جایی برای اسکان پیدا نکرده بودیم؛ برگشتم به سمت حرم و گفتم: آقا رضا مهمون دعوت می کنی جا بهش نمیدی؟
هنوز بیست قدم نگذشته بودیم که جای مناسبی برامون جورشد!
از اون موقع همه توی خونه مون(مخصوصا بابام) می گفتن که منو آقا رضا یه بده بستون دیگه ای با هم داریم...
آقا رضای مهربون که همه چیزم فداش بشه همیشه کسی بوده که ازم دلجویی کرده...
آقام رضاست و بهشتم حرم رضاست...
محکمات کلمات رضا(علیه السلام) مسلمانم کرد...
انگار الانم آقا فهمیده که دلجویی لازم دارم...
گرفتگی دلم رو میخوان درمون کنن...
معلوم نبود بتونیم بریم...
به همسرم گفتم که اگه مجبور شدی بین مشهد ما و کربلای خودت یکی رو انتخاب کنی اول کربلاست!
راضی نیستم اگر به خاطر من از کربلا بزنی.
همه چیز جور شده و ان شاءالله زائر حرم امام رئوف هستم و همسرم هم ان شاء الله زائر کربلای حسین علیه السلام...
مهمون من کمترین هستید، زیارت جامعه در حرم...
و همچنان ملتمس دعای شما هستم...
پی نوشت: گاهی باید سلمان بود و پا جای پای ولی خدا گذاشت تا به مقام قرب رسید و گاهی باید اویس بود و حسر ت رو به جون خرید تا مقام قرب داشت...