دیشب حال عجیبی داشتم.
حال یه ذره که توی هوا داره با باد این طرف و اون طرف میره...
حال بدی نبود ها. اما برانگیخته شده بودم...
برافروخته و بی تاب حرف می زدم...
به دو نفر گفتم برام دعا کنن!!
به یکی از دوستام گفتم من بالاخره می رم...
من به مرگ معمولی نمی رم من بالاخره شهادت رو تجربه می کنم!
هیچ وقت تا حالا این قدر مطمئن حرف نزده بودم!
احساس می کنم اگه این بارم کار انجام نشده م رو انجام داده بودم، خدا منو قبول می کرد...
کسی بهم گفت خدا به بچه ت و جوونی ت رحم کرده! اما من می گم اگه خدا به جوونیم رحم کنه منو می بره...
پسرمم خودش اهله...محمدحسین خودش مال این مسیره. من باید حواسم باشه ازش عقب نمونم!!
می ترسم اگه از جوونی بگذرم دیگه شورم کم بشه! هر چند اگه شور از خودم باشه و جو نباشه تا هر وقت که باشم ازم می جوشه؛ ولی دوری سخته...سختـــــــــ
به دوستم گفتم دعا کن مثل عموم عباس برم..
دعا کن آقام امام حسن رو از خودم راضی کنم!
یه بار به آقای همسر گفتم من این همه سختی می کشم و مریضی های مختلف می گیرم، اگه این چندتا گناه رو هم که دارم کنار می ذاشتم، جزء اولیاء الله بودم! به خاطر همینه که ازتون می خوام برای صبرم دعا کنید! تاکید هم می کنم صبر به مریضی و سختی دیگه برام راحته اما صبر به گناه و صبر به طاعت خدا هنوز خیلی برام سخته!
برام دعا کنید! عاجزانه ازتون می خوام که برام دعا کنید که من برم...یه بار دیگه خدا توفیق بده و فرصت بهم بده که برمممم...
منظور مرگ نیست ها! منم مثل خیلی ها میل به زندگی دارم! زندگی و همه چیزایی که دارم رو دوست دارم اما شهادت چیز دیگه ایه...من حیات جاوید می خوام... عند ربهم یرزقون
از عموم عباس امروز که تولدشونه فقط همینو می خوام...
نوکر به شیوه ارباب میرود...
بگذریم که منو آقام عباس تقدیم کردن به برادرشون آقا امام حسن علیه السلام! :)
قراره زیر دست آقا امام حسن مجتبی علیه السلام تربیت بشم!
برام دعا کنید ارباب جدیدمو راضی کنم!!
پ.ن: قولی که بهتون دادم یادمه! دارم روش کار می کنم. باید داستانی بشه خب! :)
رحم الله عمی العباس