همسایه زیبای مادرم
صل الله علی الباکین علی الحسین علیه السلام
_: بله بفرمایید.
_: درو باز کن. اردشیرم.
زنگ آیفن خورده بود و من که جواب دادم این جملات رو داشتم به مادرم منتقل می کردم. موقع گفتن این جملات، گنگ شنیدم که مرد پشت در بلند گفت: من پدرتم!!!!
می خواستم برم دم در و طرف رو کتک بزنم! اما خودمو کنترل کردم و منتظر واکنش مادرم شدم.
مادرم با عجله چادر به سر کردند و دم در رفتند. وقتی برگشتند من با تعجب و اخم کمرنگی که سعی می کردم مخفیش کنم پرسیدم: کی بود؟!!
مادرم با تعجب و لب های جمع شده گفتند: مرد همسایه بود. روی پل دم در نشسته بود. تا در رو باز کردم و پرسیدم چی شده؛ خواست بیاد تو! یه دفعه زنش اومد بیرون و گفت: "اینجا چرا نشستی؟! بیا بریم تو." بعدشم به زور شوهرشو برد خونه خودشون!
مادرم همچنان نگران همسایه بودند و به مرد همسایه فکر می کردند.
_: انگار حالش خوب نبود!... اصلا توی حال خودش نبود!...
_: شاید آلزایمر داره!
_: نه بابا... آخه قبلا هیچی معلوم نبود!
_: خب مامان جان اگه نگرانید؛ زنگ بزنید و خبر بگیرید.
چند دقیقه از این اتفاقات گذشت. پدرم به خونه برگشتند. مادرم به محض دیدن پدر، توضیحی کلی از اتفاق دادند و گوشی به دست پهلوی پدرم نشستند.
چند دقیقه بعد از شروع مکالمه مادرم با زن همسایه، صدای "آه" های بلند و پیاپی مادرم بود که ما می شنیدیم! و این جملات با تاکید از زبون مادرم: اگه کاری بود حتما به ما خبر بدید. حاج آقا الان خونه هستن اصلا تعارف نکنید...
دیگه کلا هممون از تعجب به خودمون می پیچیدیم! با همین حالت به مادرم نگاه می کردیم. بعد از تموم شدن حرفاشون، ایشون توضیح دادند که زن همسایه گفته: شوهر من موجیه. امروز توی میدون نزدیک خونه حالش بد میشه؛ یه وانتی تا دم در خونه می رسوندش. ولی دیگه منتظر نمیشه که آقامون بیاد داخل. به خاطر حال بدش میاد دم در خونه شما. حالا الانم آرومش کردم داره میخوابه. بخوابه شاید خوب بشه.
همسایه زیبای مادر من جانباز اعصاب روانی بود که ما نمی شناختیمش!