امروز رفتم موسسه دقیقا معلوم شد قراره چی کارکنم!
کلا با دکتر سخت میشه کار کرد! همین... بخونید تا اخرشو...خخخخخخخ
ولی خوب بود. از این که فکر کنم دارم تلف میشم کلافه میشم! ولی امروز قشنگ معلوم شد کار من چیه و در مورد شروع کار حرف زدیم.
خوبه احساس میکنم در جریانم. از گندیدن متنفرم!
غرض از پرچونگی..
وقتی داشتم با عبدالله (دوستم. خانومه! خودش آی دی اینترنتیشو این طوری انتخاب کرده!خخخخخخخخ) می اومدیم سمت ایستگاه یه مادر میانسال و دخترجوونش رو دیدیم، که یه ساعت طلایی زنونه دستشون بود و هرکی رد میشد می گفتن فروشی...فروشی...ساعت فروشی...
از کنارشون اول رد شدیم ولی یکم که جلوتر رفتیم، عبدالله گفت: اونا مشکل داشتن. بذار ببینم چی می خواستن!
- : ول کن، اگه پول نداری سمتشون نرو! تو که نمی تونی کمکشون کنی اصلا نرو جلو!
ولی گوش نکرد. من دورتر ایستاده بودم. یکم که گذشت وسط حرفاشون رفتم جلو ببینم چیه...
شنیدم دختر می گفت: بابام زندانیه و ما از شهرستان(نمی دونم کجا) اومدیم تا بابامو ببینیم. ولی الان پول کم آوردیم به مسافر خونه 80 تومن بدهکاریم که می خوایم با فروش این ساعت پولشو در بیاریم. یکم هم بیشتر داشته باشیم که بتونیم تا چند روز دووم بیاریم...
گفتم: برید از بهزیستی و یا 118 سراغ بعضی جاها رو بگیرید که کمک می کنن به خانواده های زندانیا.
البته بگذریم از این که فقط میخواستم امیدوارشون کنم، ولی خودم هم به وجود همچین جاهایی و کمک کردنشون، مطمئن نبودم!
بعدشم گفتم: ما اگه پول داشتیم اینو ازتون می خریدیم، ولی الان اصلا پول نقد همراهمون نیاوردیم!
یکم که گذشت... خداحافظی کردیم و اومدیم که بریم...
یه ذره دور شدیم بازهم عبدالله گفت: به نظرت راست می گفتن؟
- : این به ما ربطی نداره! اگه می تونی و می خوای کمکشون کن و اگه نمی تونی یا نمی خوای برو. قضاوت کار ما نیست!
- : یعنی به نظرت شماره موبایلمو بدم که اگه مشکلی پیش اومد بزنگن؟
- : اگه می خوای این کارو بکن، چون بدهکار خودت می مونی!
دوباره رفت سراغشون...
این دفعه منم همراهش رفتم وقتی رسیدیم دیدیم که یه آقایی داره باهاشون صحبت می کنه. راستش یکم از مرده خیلی خوشم نیومد! ظاهر بدی نداشت ها ولی به دلم نمی نشست! یه جوری بود! گفت: من پول نقد ندارم میرم از بانک براتون میارم و رفت که بیاره.
یکم بیشتر با مادر و دختر حرف زدیم و آشنا شدیم... کار مادر و این که درآمد دارن توی شهرستان یا نه و این که دختر یکم نسبت به پدر خشم داره و این که دختر نامزد کرده...(MI6 چرا سراغ من نمیاد استخدامم کنه؟!! ههه)
یه برگه از توی کیفم درآوردم و توش اسم و شماره تماسمو نوشتم و البته ایضا عبدالله رو.
وقتی داشتیم حرف می زدیم یه دفعه یاد اون 100 تومنه توی کارتم افتادم، که می شه از یه مغازه نقدش کنم و بدم بهشون؛ آخه عبدالله یه 20 تومنی که داشت رو بهشون داده بود و این جوری اون پولی که می خواستن از فروش ساعت در بیارن جور می شد؛ فوقش ساعتو ازشون می گرفتم!
داشتم توی کیفم دنبال کارت بانکیم می گشتم که یهوووو یاد یه چیز خوبببب افتادم!!
چند روز قبل همین جوری الکی یه کارت هدیه 100 هزار تومنی که هدیه یه همایش بود رو توی کیفم دیده بودم. همون موقع گفتم این اینجا چیکار میکنه؟ ولی یادم رفته بود ورش دارم بذارم توی کشو! یه دفعه یادم افتاد که ممکنه هنوز اونجا باشه. کیفو انداختم توی دست عبدالله و گفتم اینو بگیر ببینم!!!
دست کردم توی جیب کیفم و پاکت کارت رو در اوردم و گرفتم دم صورت دختر و با یه لبخند گندهههه گفتم: دیرررییینننن...بیا این مال توئه!!
(شلختگی هم به درد خورد!خخخخخ)
دختر گفت: این چیه؟
گفتم: پول دیگه! این یه کارت هدیه 100 هزار تومنیه اونم برای تو!! دختر که تا اون موقع نا نداشت حرف بزنه، یه دفعه مثل این که منتظر باشه از چشماش قطره های بزرگ اشک شروع به ریختن کرد!!
خیلی تشکر کرد!!!!! گفت خدا شما رسونده! منم کلا نمی فهمیدم چی داره میگه؟ با کی کار داری؟! می خواستم فقط نگرانی دوستم کم بشه!خخخخخخ(اینا رو توی دلم می گفتم)
مادره ساعتو گرفت جلوم که بگیرید...
منم که دیگه بدجور جو مرام گرفته بودم گفتم: شما گفتید 120، من که 100 بیشتر ندادم!! نمی تونم ساعتو قبول کنم!
مادره انگار منتظر باشه، ساعتو گذاشت توی جیبش. ساعت خیلی بیشتر می ارزید شاید دوبرابر ولی چون پول لازم بودن داشتن با این قیمت می فروختن!
منم خداییش توی مرامم نیست از پول لازم جماعت چیزی بِکَنَم!
خلاصه داشتیم می رفتیم که یه دفعه اون آقاهه که رفته بود پول بیاره، داشت برمی گشت، ما رو دید،
گفت: خانوم به نظرتون راست می گن این دوتا خانوم؟
گفتم بهش: کار ما نیست که بفهمیم راست می گن یانه؛ کار ما اینه که ببینیم باید کمک بکنیم یانه! ما با کمک به اونا به خودمون کمک می کنیم تا خودمونو از سوء ظن نسبت به دیگرون حفظ کنیم! در ضمن فکر نمی کنم دوتا خانوم، اونم این بخش شهر، اونم این وقت شب، برای تظاهر یا کلاهبرداری بیان این طور ابراز نیازکنن!
- : پس شما می گید راست می گن؟
- : اصلا بهش فکر نکردیم! فکر کردیم که باید کمک بکنیم یانه! همین
این جوری اون مرد به سمتشون رفت. ولی من قبلا به اون دوتا خانوم گفتم که خیلی با اون آقا دم خور نشن! راستش اصلا به مرده شک داشتم! دیدم پولی هم که آورده بود خیلی کم بود. یعنی در حدی نبود که کار اون خانوما راه بیفته. و البته موقع کمک بازم فقط یه 5 تومن کمک کرد! فحش بود رفتارش!!!!
خلاصه اومدیم....
توی راه به عبدالله گفتم: یه لگد باید بهت بزنم!
گفت: چراااااا؟
گفتم: آخه باعث شدی من 100 تومن کمک کنم! نمی ذاری بی تفاوت بشم به دورو برم! عاشقتم... به خاطر همین که منو سرحال نگه می داری، باید کتک بخوری!خخخخخخخخ
خندید گفت: عاشقتمممم!!!!
منم گفتم: منم خیلی دوستت دارم عبدالله!!!!!(البته مسلما اسم واقعیشو گفتم! اینو که متوجهید؟!!خخخخخخ)
پی نوشت: ملت نشنیده باشن این مکالمه ما رو؟!!
پی نوشت 2: اون پول اصلا برای کمک به یه مستحق کنار گذاشته شده بود ها! قرار نبود خرج زندگی بشه!
دارم سعی می کنم کار کنم...
درس بخونم...
خلاصه یه غلطی راه بندازم...
مثلا...
دیروزمو باید می دیدید...
توی ایستگاه اتوبوس تو بزرگراه رسالت نشستم نمی دونستم کجا دارم میرم!! یه ربع طول کشید توی فکرم یکی رو پیدا کنم زنگ بزنم بهش که من میخوام برم میدون فلسطین از اینجا چه جور باید برم؟!!
یعنی هرچی فکرکردم خودم حواسم جمع نشد!!
بعضی وقتا که کارم گره می خورد و عصبی میشدم این جوری می شدم ولی همون موقع با همسرم تماس می گرفتم و یکم غر میزدم به جونش و می پرسیدم که کدوم طرفی برم اونم بهم می گفت. اما دیروز دیدم نیست!!!
نگید خل شده ها!!
یه همچین آدم خراب ذلیل شوهری هستم من.. هههههه
دیروز صبح با یه توپ گنده توی گلوم از خونه بیرون رفتم...
احساس می کردم همه الانه که بهم صدمه بزنن...
البته سعی میکردم خودمو کنترل کنم ولی حالم خراب بود...
حالا باز امروز بهترم.
یه دفعه به ذهنم رسید که چه قدر زنای بی سرپرست هستند که هرروز این حسو دارن و مجبورن تو گذر زمان زنانگیشون رو پس بزنن، تا این احساس آسیب پذیری بهشون فشار نیاره!
و فهمیدم خیلی ضعیفم یعنی می دونید چون همیشه یه حمایت خیلی قوی از طرف آقای همسر داشتم به حمایت پذیر بودن عادت کردم! باید یه سری تدابیری برای حمایت از خودم بریزم!
تازه متوجه شدت حمایتی که برای کار و درس، هرروز ازم می کرد و من همیشه کتمانش می کردم، شدم!! می خوام توی این یه هفته یکم خودمو راست و ریست کنم...
پی نوشت: تعجب نکنید! این اولین باره که من و آقای همسر بیشتر از یه هفته از هم دوریم. مخصوصا توی این دو سال گذشته اصلا حتی خونه مامانم هم بدون همسرم نمی رفتم. طاقتشو نداشتم دور باشم!
ای ساربان آهسته ران که آرام جانم می رود
و آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود...
آقای همسر رو همین الان راهی کردیم...
گفت وصیت نامه ش رو کجا گذاشته و تا قبل از رفتنش بازش نکنم!...
نمی دونم برگرده یانه...
امروز نتونستم برم حرم.
زخمم اون قدر شدت گرف که زمینگیر شدم!
برام دعا کنید که حداقل بتونم با اقا وداع کنم و بعد بیام خونه!:'( :'( :'(
سلام
دیشب یکی از کنیزای خوب اقا از من و همسرم التماس دعا داشت، گفت :
دعا کن تن سالم داشته باشم که بتونم به اقا خدمت کنم؛ یه چی بهش گفتم که باید به خودم صد بار هرروز بگم!
خادمی اقا تن سالم نمی خواد دل سالم می خواد،اون موقع دستچین میشی!
حساس بود از همین مشهدالرضا نوشتمش!
یادتان هست نوشتم که دعا می خواندم
داشتم کنج حرم جامعه را می خواندم
از کلامت چه بگویم که چه با جانم کرد
محکمات کلمات تو مسلمانم کرد*
جالبه که از زمین و زمان داره یه چیزایی سمتم میاد که خودم می فهمم دارن ازم دلجویی میکنن. یکی از دورو بریا همین تازگی ها رفته بودن کربلا؛ ما هم رفتیم زیارت قبولی بگیم. یه دفعه برام یه عروسک و یه کش مو آورد گفت این برای توئه!! تعجب کردم!
گفتم اینا چیه؟
گفت: رفته بودم روضه حضرت رقیه توی عراق یه دفعه وسط روضه یاد تو افتادم هرچی دادن به نیت تو برداشتم!!
به زور جلوی زار زدن خودمو گرفتم! انگار که بابایی برای دخترش هدیه فرستاده بود!!
دلم بغل بابامو میخواد...
......................................................
روزی رو یادم میاد که وقتی مشهد رفته بودیم و هنوز جایی برای اسکان پیدا نکرده بودیم؛ برگشتم به سمت حرم و گفتم: آقا رضا مهمون دعوت می کنی جا بهش نمیدی؟
هنوز بیست قدم نگذشته بودیم که جای مناسبی برامون جورشد!
از اون موقع همه توی خونه مون(مخصوصا بابام) می گفتن که منو آقا رضا یه بده بستون دیگه ای با هم داریم...
آقا رضای مهربون که همه چیزم فداش بشه همیشه کسی بوده که ازم دلجویی کرده...
آقام رضاست و بهشتم حرم رضاست...
محکمات کلمات رضا(علیه السلام) مسلمانم کرد...
انگار الانم آقا فهمیده که دلجویی لازم دارم...
گرفتگی دلم رو میخوان درمون کنن...
معلوم نبود بتونیم بریم...
به همسرم گفتم که اگه مجبور شدی بین مشهد ما و کربلای خودت یکی رو انتخاب کنی اول کربلاست!
راضی نیستم اگر به خاطر من از کربلا بزنی.
همه چیز جور شده و ان شاءالله زائر حرم امام رئوف هستم و همسرم هم ان شاء الله زائر کربلای حسین علیه السلام...
مهمون من کمترین هستید، زیارت جامعه در حرم...
و همچنان ملتمس دعای شما هستم...
پی نوشت: گاهی باید سلمان بود و پا جای پای ولی خدا گذاشت تا به مقام قرب رسید و گاهی باید اویس بود و حسر ت رو به جون خرید تا مقام قرب داشت...
یکی از چیز هایی که توی زندگی خودم یاد گرفتم اینه که هر چه قدرم که به کسی یا چیزی وابسته باشم باید بدونم که یه روزی ممکنه مجبور بشم به خاطر آرمانم رهاش کنم! این به معنی قطع ارتباط عاطفی من با اون کس یا چیز نیست؛ ولی آرمان ها و راهی که درش تلاش می کنیم خیلی مهمه! از اون جهت که زنده بودن خیلی از چیز ها و کسایی که من دوستشون دارم، به زنده بودن آرمانم بستگی داره. مثل پدری که به خاطر خانواده مجبوره بره بیرون از خونه و شاید روزها و حتی ماه ها از خانواده ش، که خیلی دوستشون داره، دور بمونه؛ برای رفاه اون ها! این به معنی رها کردن خانواده نیست؛ بلکه تلاش برای زنده نگه داشتن گرمی و راحتی و صمیمیت خانواده ست! پدر از بچه هاش دور می شه تا امنیت اون ها رو تامین کنه. تا یه بستر آروم برای بچه ها و همسرش برای رشد ایجاد کنه و... . این به معنی این نیست که پدر خانواده ش رو دوست نداره یا بهشون وابسته نیست!
اما اون وقتی که پدری که دور از خانواده ست احساس خستگی کنه؛ احساس تنهایی کنه، یا شرایطی پیش بیاد که خانواده ای که اون قدر دوستشون داره تلاش های پدر رو نبینند خیلی بهش سخت می گذره! اون زمان اون پدر به هر دری می زنه تا احساسش رو به خانواده ش نشون بده! و این که اونا رو دوست داره و بهشون، به این که تلاشش رو ببیند، نیاز داره! به هر کاری... اون زمان پدر دیگه خیلی میلی به تلاش نداره چون کسایی که براشون تلاش می کرده دیگه نمی بیننش! دلش میگیره...غصه میخوره... اما حتی نمیتونه گوشی گیر بیاره که حرفاشو بهشون بزنه!
خلاصه کنم پدرا خیلی تنهایی می کشن! خیلیی...
نمی دونم چرا خدا برای من مثل این پدر شدن رو خواست! دیگه احساس می کنم کسایی که به خاطرشون تلاش کردم و اون همه فراغ و فقدان تحمل کردم، نمیتونن حال منو بفهمن یا نمی تونن درک کنن که همه چیز به خاطر خودشون بود! تا یه زمانی میگفتم خب حق دارن نمی دونن که من این کارارو کردم! از کجا باید بدونن... و این دست توجیهات(که خب درستم هست)! اما از یه زمانی به بعد دیگه دلم واقعا می خواست حسن نیت منو درک کنن!
بفهمن که هر کاری کردم به خاطر خودشون بود!
و الانم باز هم اگه واقعا موقعیتی پیش بیاد که لازم باشه بهشون کمک کنم هرکاری براشون می کنم!
اما خب باید بازخورد بگیرم!! حق ندارم؟
*****************************
احساس می کنم دور انداخته شدم! توفیق این رها کردن ها هم، بعضی وقتا ازم گرفته می شه! نکنه یه روزی برسه که نذارن هیچ کاری براشون بکنم؟ احساس می کنم اون روز رسیده!
وَمَا أُبَرِّىءُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ
خدایا اگه اشتباهی می کنم که توفیق ازم گرفته می شه منو ببخش و کمکم کن اون اشتباه رو تصحیح کنم! فقط منو از کلاس بیرون ننداز!
ز خون جگر پاک پاکم کنید
سپس عاشق سینه چاکم کنید
به تیر محبت هلاکم کنید
به صحن ابوالفضل خاکم کنید
که خاکم دهد بود مشک و عبیر
امیری حسین و نعم الامیر
پ.ن: لطفا در مورد انگیزه ام از نوشتن دم دستی فکر نکنید! منظورم از کسی که منو نمی بینه، شخص خاصی نبود!
پ.ن 2: خیلی از حرفام توی مداحی ها و کلیپ های صوتی ای که می گذارم هست. اگه می خواید حرفمو متوجه بشید، گوش کردنشون خالی از لطف نیست. شاید نوشته هام اون قدر که باید گویا نباشه!
خواهرانه: من بلدم وقتی لازمه رها کنم! نگران نباشید. این دوستی نیست که نگران از دست دادن باشیم! خواهریه! دو تا خواهر 10 سال هم که همو نبینن بازم خواهر هم میمونن اما دوتا دوست این طور نیستن! دوری اونا رو از هم دور می کنه!